اثر دعا
عیالوار بودم و همزمان چهار فرزندم سرخک گرفته بودند. سه فرزندم کمکم خوب شدند؛ اما حال ماشاالله نگران کننده بود. پیرزنی سیده در نزدیکی ما خانه داشت که مردم به دعایش اعتقاد داشتند. از او خواستم برای بچهام دعا کند و الحمدلله خدا ماشاالله را برایمان نگه داشت.
به نقل از پدر شهید ماشاالله ابتدایی
****************
بصیرت مثال زدنی
ماشاالله فهم خوبی از اوضاع جامعه داشت. وقتی دورۀ سربازیاش را در پادگانی در قم سپری میکرد، بنی صدر تازه رئیس جمهور شده بود. او بنی صدر را قبول نداشت و یک شب عکس بنیصدر را از قاب بیرون کشیده بود. این خبر در پادگان پیچیده بود و نگهبانان مواخذه شده بودند.
به نقل از برادر شهید ماشاالله ابتدایی
****************
دوراندیشی
سال 1359، برادرم (کریم) سربازی خود را در شیراز میگذراند. با ماشاالله و چند نفر از دوستان به دیدنش رفتیم. آن زمان عکس مسعود رجوی و آیت لله طالقانی را کنار هم میچسباندند و تبلیغات زیادی میکردند. کنار پارک ایستاده بودیم. ماشاالله عکس رجوی را پاره کرد. پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت: شما اگر میترسید، دنبال من نیایید. عدهای دارند از عکس آیت الله طالقانی سوء استفاده میکنند.
به نقل از برادر شهید
****************
فرزندانی در پناه خدا
پسرانم با هم به جبهه میرفتند و گاهی مردم میگفتند شما دِین خودتان را به اسلام ادا کردهاید. سه فرزندتان را با هم به جبهه نفرستید. اما من در تنهاییهایم به روزهایی فکر میکردم که خداوند این بچه ها را به ما داد و در کودکی، نوجوانی و جوانی از هر بلایی حفظشان کرد. اگر به دست من بود، حتی نمیتوانستم یک ناخنشان را درست کنم. با خودم میگفتم خداوند اگر بخواهد بچههایم را از من بگیرد، هر جا باشند میگیرد؛ پس چه افتخاری بالاتر از این که بچه ها در راه خدا بروند؟ بنابراین هیچ وقت مانع رفتن پسرانم به جبهه نشدم.
به نقل از پدر شهید
****************
دیدار آخر
غروب بود. بچه ها با هم خداحافظی میکردند. من و ماشاالله به هم نگاه کردیم؛ ولی نتوانستیم با هم خداحافظی کنیم. هر دو کمک آرپیجیِ حسین دهقانی بودیم. ماشاالله گلودرد داشت و سرفههای زیادی میکرد. نگران سرفه هایش بودم که مبادا دشمن بشنود و یک گردان را زیر آتش بگیرد.
صد صلوات نذر کردم که ماشاالله دیگر سرفه نکند. صبح روز بعد از عملیات، ماشاالله را ندیدم. هیچ کس به من چیزی نمیگفت. خیلی دنبالش گشتم؛ ولی پیدایش نکردم. نزدیکیهای عصر، بچه ها را قسم دادم که هرکس ماشاالله را دیده است به من بگوید. یکی از بچه های کاشان (که بعدا همانجا شهید شد) گفت: من دیدم که برادرت شهید شد.
خودمان را رساندیم جایی که ماشاالله شهید شده بود. با اینکه سخت مجروح شده بودم؛ ولی دلم میخواست جنازۀ برادر شهیدم را به عقب ببرم. کمتر از ده متر بین من و ماشاالله فاصله بود؛ ولی آتش دشمن بیداد میکرد.
ما تابع حضرت امام بودیم که فرمودند: خودتان را حفظ کنید تا در مقابل دشمن بجنگید. قرار شد تا شب صبر کنیم و شب به کمک بچه ها، جنازهها را به عقب برگردانیم؛ اما نزدیک غروب، دستور عقب نشینی صادر شد و به ناچار به شهر برگشتیم. بعد از بیست روز، جنازۀ ماشاالله را آوردند.
به نقل از برادر شهید
****************
تعداد بازدید: 3042