خاطره ای از شهید نعمتالله مقنی
خواهر شهید نقل می کند: یادم میآید؛ وقتی او به سربازی میرفت؛ 1000 تومان به او میدادم. ولی وقتی به مرخّصی میآمد 700 تومان را بر میگرداند و بیهوده مصرف نمیکرد. وقتی به خانه میرسید معمولاً دیروقت بود. به او میگفتم: بگذار بلند شوم و غذایی آماده کنم. او میگفت: خواهر تو بخواب من سیر هستم و گرسنه نیستم. اصلاً کسی را اذیّت و آزار نمیکرد. او فقط یک پیراهن و یک شلوار داشت. وقتی که شب به خانه میآمد لباسش را میشست که تا صبح خشک شود. او پسر نجیبی بود. مثل یک دختر، کارِ خانه را انجام میداد مثلاً لباس میشست و خانه را جارو میزد. دفعة آخر میگفت: من دیگر نمیآیم ولی به مادر نگویید. گفتم: خوب نرو. او گفت نه نوبت ماست و باید برویم و دیگر برنگشت.
مادر شهید میگوید: یک شب در عالم رؤیا نعمتالله به خوابم آمد و گفت که تلویزیون میخواهم و پسر برادرش یک لامپ به قیمت 17000 تومان به ازای آن خواب خرید و به مسجد داد. امّا تعبیر تلویزیون را نمیدانم چیست؟ و یک بار دیگر به خوابم آمد و گفت: سماور میخواهم. میدانم که مادرم میخواهد به کربلا برود. اگر رفت برایم سماور بخرد. ما هم خریدیم و به مسجد وشاد دادیم که قیمت آن 60000 تومان بود. او همیشه غصّه میخورد. البتّه برای سربازیاش، او گاهی مواقع صبحانه نمیخورد و همیشه متأثّر بود. او 2 سال به سربازی رفت و از زمانی که خبر شهادتش به گوشم رسید تاکنون 17 سال از شهادتش میگذرد.البته هنوز مفقودالاثر است. من هر وقت خواب دیدم او گفته که من اسیرم و در زندان هستم و دیگر صحبتی نمیکرد.
تعداد بازدید: 42