همسایه بودیم و همبازی و خانواده هامون با هم ارتباط داشتند. هشت نه ساله بودیم که اونها رفتند یه محله دیگه خونه ساختند و دیگه از هم دور شدیم...
تااینکه جنگ پیش اومد و احمد رفت جبهه و شهید شد و جنازه ش نیومد...
از پیداشدن جنازه ش مدت زیادی نگذشته بود که رفتیم خونه شون.
مادرش می گفت:
تازه مدرسه ها باز شده بود. احمد نشسته بود کتاب های درسیش رو جلد می کرد دوستش اومد در خونه دیدم احمد دیر کرد رفتم دیدم درِ خونه نیستند. وقتی برگشت گفت:
فردا میریم جبهه...یه ساک کوچک داشتیم دو تکه لباس براش گذاشتم یه قرآن کوچک و کمی خوراکی. روز بعد دم رفتن گفت:
مادر! یه دونه زیرپوش خودت رو هم برام تو ساک بذار.
خندیدم گفتم تازه شسته م خیسه اصلا زیرپوش من برای چی؟
گفت: رو چراغ خشکش کن برام.
نه لباسشویی داشتیم نه خشک کن نه حتی بخاری. یه چراغ خوراک پزی داشتیم زیرپوش رو آوردم بالای چراغ نگه داشتم که خشک بشه کارم عجله ای بود و یه گوشه زیرپوش سوخت. احمد گفت عیبی نداره همین خوبه گرفت و گذاشت تو ساکش...وقتی از در خونه رفت بیرون تا من و باباش کفش پوشیدیم اومدیم دیدیم تو کوچه نیست به باباش گفتم احمد امروز راه نمیره که! می پره...
با مینی بوس های خط رفتیم کاشان. می دونستیم از اونجا سوار اتوبوس میشن و میرن جبهه. چندتا اتوبوس بود. همین که رسیدیم اتوبوس ها حرکت کردند ما بین اتوبوس ها سرگردون دنبال احمد می گشتیم. احمد هفده ساله بود و لاغر. دیدیم شیشه یه اتوبوس باز شد و احمد تا کمر اومد بیرون و ما رو صدا زد. رفتیم پای پنجره. با خنده گفت:
تا جبهه دنبالم بیایین...
وقتی گفتند جنازه ش نیست تا جبهه هم رفتم. تا معراج شهدا...
جنازه ش که پیدا شد و گفتند بیایید تأیید کنید این جنازه احمد شماست. رفتیم ساختمون بنیاد شهید...همین که در تابوت رو برداشتند نگاهم به زیرپوشی افتاد که براش خشک کرده بودم و یه گوشه ش سوخته بود. از همون زیرپوش شناختمش...
فاطمه رمضانی مقدم/ از فرهنگیان آران وبیدگل
تاریخ ارسال: 1402/07/23تعداد بازدید: 1292