یادمه سال های اول معلمی ام (دهه هفتاد) با بچه های دبیرستان شهید بهشتی رفته بودیم خونه شهید محمدحلاج که جنازه اش بعد از ده دوازده سال پیدا شده بود[1]. مادر شهید یک بار با گریه می گفت:
محمدجان خودت می دونی که تو این سال ها نذاشتم چراغ در خونه خاموش باشه می گفتم یه وقت تو دل شب از راه می رسی در خونه تاریک نباشه سرما و گرما اومدم اینجا تو این اتاق دم در خوابیدم که نه کولر داره نه بخاری که اگه اومدی و در زدی خودم در رو برات واکنم و اولین نفر باشم که صورت ماهت رو می بینه...
بعد لحن حرف زدنش عوض شد ظرف نقلی را که کنار دستش بود برداشت تعارفمان کرد و گفت:
دهنتون رو شیرین کنین پسرم داماد شده
یه مشت از نقل ها رو هم برداشت تو هوا پخش کرد نقل ها ریخت روی سرمان. مادر شهید با صورت خیس اشک به قاب عکس پسرش نگاه کرد و با لبخند گفت:
محمدجان! بالاخره اومدی؟ چقدر چشم به راهت بودم مادر...
فاطمه رمضانی مقدم/ از فرهنگیان آران وبیدگل
[1] شهید محمد حلاج
تعداد بازدید: 1505