سال 1393 بود به گمانم. رفته بودیم دیدار مادر منصور. چقدر دلی حرف می زد. چقدر عاشق بچه اش بود. می گفت:
منصور کم سن و سال بود اما درک و فهمش عالی بود. همون آخرین بار که می خواست بره؛ بهش گفتم مادر! همه می گن جنگ تموم شده. تو کجا میری دیگه؟ برگشت با محبت نگاهم کرد و گفت:
مادر! قربونت برم! کی گفته جنگ تموم شده؟ تا وقتی حتی یه نفر توی این دنیا هست که ئر حق دیگری ظلم می کنه و به دیگری زور می گه؛ تا وقتی گکه یه نفر توی دنیا هست که حقش پایمال می شه؛ جنگ هم هست و ما باید با کسی که حق کشی می کنه بجنگیم و حق مظلوم رو ازش بگیریم...
نمی دونم سن منصور قد می داده که نهج البلاغه بخونه یا نه؟ ولی این حرفش شبیه این کلام امام علی علیه السلام است که می فرماید:
کونوا للظالم خصما و للمظلوم عونا.
دشمن ستمکار و یار ستمدیده باشید....
مادر منصور یه دار قالی کوچک کنار اتاقش برپا کرده بود و یه مقدار از تابلوفرشی زیبا رو بافته بود. نگاهم که رفت سمت تابلوفرش؛ مادر منصور گفت:
عکس خودشه. پسرم منصور. دارم می بافمش. دلم می خواد عکسش تابلوفرش بشه... دوست ندارم عکس بچه م روی کاغذ باشه و توی کوچه ها و خیابون ها زیر دست و پای مردم بیفته... آخرین بار تا سرکوچه دنبالش رفتیم. هنوز اون لحظه آخر جلوی چشمم هست که بچه م برگشت بهمون لبخند زد و برامون دست تکان داد...
کناره های چپ و راست تابلوفرش را نگاه کردم! دیدم این کلمات بافته شده:
طراح نقشه: پدر
بافنده: مادر
پایین تابلو هم تاریخ تولد و شهات منصور بافته شده...
منصور هنگام شهادت شانزده سال داشته...
تاریخ ارسال: 1402/07/23تعداد بازدید: 1358