حاج نصرت الله اربابی بیدگلی یکی از همین دلاورانی است که سه پسر خود را برای انقلاب فدا کرد و نام خود را به عنوان قهرمانی در شهر قهرمان ها به یادگار گذاشت.
پس از سال ها در نیمه دی ماه سال گذشته، حاج نصرت الله به به یکی از آرزوی خود رسید؛ او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن مرارت این همه سال هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد زدوده باشد!
در این جا روایتی از این دیدار از سوی ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله منتشر می شود. این روایت که در جریان برگزار مراسم معنوی اعتکاف در مسجد اعظم محقق آران و بیدگل در دوم اردیبهشت ماه ۹۵ بیان شده است، برای نخستین بار و به بهانه ی سالروز شهادت سردار علی اربابی، فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) از لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات بیت المقدس ۷، از سوی خطب شکن منتشر می شود.
***
ما روز ۱۵ دی ماه ۹۴ با مقام معظم رهبری دیدار کردیم. چند روز قبل از برگزاری این دیدار، به صورتی ناگهانی به ما خبر دادند که به دیدار ایشان خواهیم رفت و این دیدار، کاملا خصوصی خواهد بود. تا قبل از این که به محضر رهبری برویم، فکر نمی کردیم واقعا تا این حد دیدار صمیمانه و خصوصی باشد، فکر می کردیم شاید در یک دیدار جایگاهی ویژه برای نشستن ما اختصاص خواهند داد…
مقدمات دیدار فراهم شد و مدارکی را از افرادی که قرار بود از سوی خانواده در این دیدار باشند گرفتند. روز بعد، پنجم دی ماه همراه خانواده به سوی تهران حرکت کردیم. با توجه به اطلاعاتی که از خانواده گرفته بودند، همه ی وسایل مورد نیاز برای رفاه پدر و مادر شهیدان اربابی را فراهم کرده بودند.
شب هنگام به تهران رسیدیم و در ساختمانی روبروی سفارت روسیه، که متعلق به بنیاد شهید بود استراحت کردیم. با توجه به این که در آن ساختمان شمار زیادی از خانواده های شهدا و جانبازان حضور داشتند، ما تقریبا مطمئن شدیم که دیدار به آن شکل خصوصی نخواهد بود. روز بعد، بعد از صبحانه اعلام کردند فقط کسانی که با رهبری دیدار دارند بمانند و بقیه بروند. چند لحظه بعد همه رفتند و فقط ما نشسته بودیم.
قبل از حرکت به سمت بیت نماینده بنیاد شهید کمی صحبت کرد. بعد با ماشین خود بیت، به سمت آن حرکت کردیم. بعد از گذشتن از ۶ گیت ایست و بازرسی، به همراه دو خانواده ی شهید دیگر که یکی از زاهدان و دیگری از آبادان بودند، وارد اتاقی شدیم و از ما پذیرایی کردند. بعد وارد ساختمانی دیگر شدیم و دوباره کمی برای ما صحبت کردند.
نهایتا بیست دقیقه قبل از نماز وارد اتاقی شدیم که بیش از چهل متر مربع وسعت نداشت و قرار بود دیدار در آن صورت گیرد. در این اتاق سجاده های نماز پهن بود و برای حفظ نکات امنیتی، در هر صف دو سه نفر از ماموران بیت حضور داشتند. ما اصلا فکر نمی کردیم نماز را حضرت آقا بخوانند، تا این که چند دقیقه بعد یک روحانی به اتاق وارد شد و اعلام کرد که تا دقایقی دیگر نماز ظهر و عصر به امامت مقام معظم رهبری اقامه خواهد شد.
همین که رهبری وارد شدند، همه با دیدن چهره ی نورانی ایشان هیجان زده شدیم. آقا خیلی معمولی از پله ها بالا آمد و نزدیک شد. من در آن لحظه از خود بی خود شدم و علی رغم تمام توصیه هایی که گفته بودند، برای دست دادن با ایشان پیش قدم شدم. دست چپ را در دست ایشان قرار دادم، پدرم هم که چند متر با من فاصله داشت صلواتی برای سلامتی حضرت آقا درخواست کرد. این حرکت خوشایند ماموران حفاظتی نبود، ولی ما کار خودمان را کردیم!
بعد از نماز فضا را برای دیدار آماده کردند. چون اتاق کوچک بود، همه به رهبری نزدیک بودیم. در سه کاغذ آ چهار بیوگرافی و عکس شهیدان سه خانواده ای و اسامی افرادی را که حضور داشتند به رهبری دادند. اول دیدار آقا چهار پنج دقیقه ای در مورد شهیدان و مقام آنان صحبت کردند. بعد ایشان شروع به گفتگو و خوش و بش با خانواده های شهدا کردند.
من از بین اعضای خانواده، نسبتی دورتر با شهدا داشتم و برای مراقبت از مادر شهیدان اربابی رفته بودم،بنابراین نامم در بین ملاقات کنندگان نبود. برای همین باید بین صحبت های آقا با خانواده خودم را وارد بحث می کردم.
آقا ابتدا با پدرم شروع به صحبت کردند. بعد از کمی احوالپرسی، از همان فاصله ی نزدیک به دست حاج آقا اشاره کردند و گفتند: «حاج آقا! چرا دست شما پینه بسته است؟!» حاج آقا جواب داد: «کدام کشاورزی را می شناسید که دستش پینه نبسته باشد؟! من هم کشاورزم!» آقا با این حرف کمی از وضعیت کشاورزی حاج آقا پرسیدند. حاج نصرت الله هم پاسخ داد که کشاورزی مشکلات زیادی دارد و با کمبود آب مواجهیم. بعد، آقا با شوخ طبعی پرسیدند: «هنوز هم آران و بیدگل نزدیک کاشان است؟!» حاج آقا جواب داد: «نه! هنوز همان ۵ کیلومتر فاصله هست!»
وسط این صحبت ها من وارد شدم و به آقا گفتم حاج آقا، پدر همان شهیدی است که سردار کاظمی داستان شهادتشان را برای شما تعریف کردند. داستان را برای آقا تعریف کردم: شهید علیمحمد اربابی به سردار کاظمی نامه ای نوشت، روی پاکت هم نوشت که در فلان تاریخ نامه را باید باز کند. چون حاج احمد می دانست شهید اربابی فردی دقیق و منضبط است، نامه را نگه داشت و به یکی از هم رزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند. از این اتفاق پنج شش ماهی گذشت و کم کم مقدمات برگزاری عملیات کربلای چهار فراهم می شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآوری کردند. حاج احمد نقل می کند در ساعت های اوج عملیات، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم. همین که شهید کاظمی نامه را باز می کند متوجه می شود شهید اربابی در آن نوشته که به شهادت رسیده است و طلب حلالیت دارد. بعد حاج احمد بلافاصله با بی سیم موقعیت علیمحمد را جستجو می کند و متوجه می شود دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است…
در حین تعریف کردن این داستان برای مقام معظم رهبری، تمام چهره ی ایشان قرمز شده بود و ایشان بغض کرده بودند. وقتی حرف هایم تمام شد آقا کاغذی را که در دست داشتند به من نشان دادند و پرسیدند: «کدامیک از این شهدای بزرگوار بود؟» من عکس علی را نشان دادم. گفتند: «او چند سال داشت؟» گفتم: «بیست و دو سه سال!» گفتند: «وای به حال ما که شهدا را نشناختیم!»
بعد برای حضرت آقا گفتم که شهید علیمحمد اربابی کسی است که صبح عروسی اش به جبهه رفت و داخل سررسید خود نوشت: «حنظله تکرار شد!» بعد پرسیدند: «خانم این شهید بزرگوار هستند تا حرف شما را تایید کنند؟» همسر شهید هم بلند شد و این حرف را تایید کرد.
بعد به حضرت آقا گفتم: «یک مطلب دیگر هم هست: وقتی علیمحمد شهید شد، بعد از هشت ماه فرزند ایشان به دنیا آمد.» آقا گفتند: «فرزند شهید در جمع حاضر است؟» دختر شهید بلند شد و خود را معرفی کرد. آقا با ایشان کمی احوالپرسی کرد و سوالاتی پرسید. دختر شهید همه سوالات را پاسخ داد تا این که رهبری به او گفت: «فقط یک چیز مرا ناراحت کرد! خانواده های شهدا باید زیاد فرزند داشته باشند، شما چرا یک فرزند دارید؟!»
بعد حضرت آقا به سراغ خانواده شهید علی اربابی رفتند. اول با همسر شهید گفتگوی کوتاهی کردند، بعد یکی یکی فرزندان شهید را نام بردند و آنان بلند شدند و به نوبت صحبت هایی با آقا داشتند. پس از آن همسر شهید اربابی به آقا گفت: «سه پسری که این جا در محضر شما هستند، موقع شهادت پدرشان ۶ سال و سه سال و نیم و یک سال و چهار ماه سن داشتند. در این مدت شهید اربابی زندگی خود را وقف جنگ کرده بود و بالای سر بچه ها حضور نداشت و از کل جنگ، فقط شش ماه در کنار هم بودیم.» آقا با این حرف ها، مثل کسی که خودش را مسئول می داند متاثر شدند.
سپس نوبت به حاج خانم رسید. او گفت: «خیلی خوشحالم که خدا پسرانم را پاک به من داد و پاک از من گرفت.» بعد از حضرت آقا درخواست کرد با توجه به این که دفن پدر و مادر شهدا در گلزار ممنوع شده است، اجازه دهند بعد از فوتشان در کنار پسرانشان دفن شود. حضرت آقا هم قبول کردند. بعد حاج خانم به من اشاره کرد و به حضرت آقا عرض کرد: «در طول ۲۹ سالی که از شهادت پسرانم می گذرد، تمام مسئولیت های نگهداری از من با پسرم بوده است. برای همین دلم می خواهد دعایی در حق ایشان داشته باشید.» من از فرصت استفاده کردم و بلند شدم کمی جلوتر نشستم. آقا پرسیدند: «شما هم جبهه رفته اید؟» گفتم: «بله!» کمی دیگر صحبت کردیم تا آن که به ایشان گفتم: «اگر ممکن است یک یادگاری به من بدهید!» گفتم: «موقعی که دور نشسته بودم خودکاری را که با آن در قرآن ها می نوشتید هدف گرفته بودم، ولی جوهر خودکار تمام می شود. حالا که نزدیک آمده ام انگشتر شما چشمم را گرفته است!» آقا دست در جیب عبای خود کرد و یک انگشتر به من داد. بعد برای حاج آقا و حاج خانم دعا کرد و برای من هم از خدا عاقبت به خیری خواست.
دیدار حدود دو ساعت طول کشید، ولی من آن قدر مجذوب چهره ی ایشان شده بودم که حاضر نبودم یک لحظه از آن چشم بردارم. هیچ کس نیست که بتواند نورانیت و تاثیرگذاری چهره ی ایشان را توصیف کند. ایشان خود را در تمام مشکلاتی که در زندگی خانواده شهدا وجود دارد خود را مسئول می داند. بعد از دیدار با حاج خانم مصاحبه ای در مورد آن داشتند. حاج خانم گفت: «با وجود تمام مشکلاتی که در طول ۲۹ سال دوری فرزندانم کشیدم، به خاطر غصه خوردن مقام معظم رهبری برای خانواده های شهدا، اندوهگین شدم و دردهای خودم را فراموش کردم.»
من خیال می کردم کسی که این گونه دنیا را تحت تاثیر قرار می دهد، آن قدر درگیر مسائل مختلف است که ما را اصلا نخواهد دید. با این حال زمانی که با ایشان روبرو شدم آن قدر عاطفه و صمیمیت داشتند که حس می کردم از پدر و پسر به هم نزدیک تریم.
تاریخ ارسال: 1402/07/23
تعداد بازدید: 524