دیدار با پدران و مادران شهدا به انسان صفا و معنویت می بخشد. استقامت می آموزد و به طریقی زنگار از دل می زداید. دیدن چهره ی معصوم نوجوانان و جوانان شهید، چشم را از آلودگی پاک می کند. اما دیروز دیدار ما با همیشه فرق می کرد. اولین بار بود که با پدر و مادری ملاقات می کردیم که اگر نگویم شهیدی را به فرزندی قبول کرده بودند باید بگویم برای یک شهید گمنام پدر و مادری می کردند! آری؛ شهیدی که هیچ کس از اسم و رسم و پدر و مادرش خبری ندارد. اما 28 سال است که در گلزار شهدای زیارت محمد هلال علیه السلام (شهرستان آران و بیدگل) آرمیده است. خانم فخرل در همه ی این سال ها برای این شهید نقش مادر را بازی و آقای شبانه برایش پدری کرده است.
ماجرا از این قرار است که در اوایل سال 64 به خانواده شهید ابوالقاسم جوکار آرانی خبر می دهند بیایید دارالسلام کاشان و پیکر پسر شهیدتان را تحویل بگیرید. وقتی مادر شهید به صورت پسرک نگاه می کند می گوید این شهید من نیست. اینکه این شهید چطور به این عنوان به کاشان آمده بود بر کسی مشخص نشد. پسر دایی شهید جوکار (آقای علی اصغر ذاکری) با دوربینش یک عکس از این شهید گمنام می گیرد و با توجه به اینکه هیچ شناختی از خانواده او نداشته اند ایشان را برای دفن به گلزار شهدای آستان محمد هلال علیه السلام می آورند.
خانواده ی شهید جوکار می شوند خانواده ی این شهید بی نشان. یک گوساله ی بزرگ که از ابوالقاسم بود را می کشند و تا یک هفته در خانه شان برای عزاداران سفره می اندازند. شهید آشنایی نداشت اما بهترین مجالس برایش گرفته شد. تقریباً 2 هفته بعد از این ماجرا پیکر شهید ابوالقاسم جوکار را می آورند.
از آن روز به بعد خانم فخرل می شود مادر شهید! و این شهید می شود گل سر سبد فرزندانش!! آقای شبانه به همسرش می گوید: «فکر کن برادرت یا پسرت است. هر خیراتی که می خواهی سر قبرش انجام بده. هزینه اش با من» آقای شبانه گفتند: «از دولت آباد آمده بودند سراغ این شهید. می گفتند اسمش مجتبی است. اما عکسی که آوردند با شمایل این شهید فرق داشت. اسمش سید حسین است. خودش به من گفت! خوابش را دیده ام. _با بغض_ حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم آمده بود سر قبرش. خود شهید می خواسته گمنام باشد.»
خانم فخرل می گویند: « خیلی ها با شفاعت این شهید حاجت روا می شوند. می آیند سر قبرش چلّه می گیرند. جوانان شمع روشن می کنند. من هم بیشتر روزها می روم؛ دست پُر. کام و شکلات ها که به آخر می رسد به شهید می گویم خودت بفرست. دست خالی خجالت می کشم سر قبرت بنشینم. می بینم که آقا یا خانمی یک بسته کام و شکلات نذری می آورد. خانمی می گفت: بیماری سختی داشتم که دکترها به بچه هایم گفته بودند مادرتان چند روز دیگر بیشتر زنده نیست. همین شهید را (در حالت بیهوشی) دیدم که 5 تا 6 عدد قرص به من داد. خوردم و شفا پیدا کردم.» وقتی از کرامات بیشتر شهید می پرسیم جواب می دهد:« خودتان تجریه کنید. من بگویم می گویند می خواهد بازار گرمی کند! بعضی از شب ها دسته جمعی می آیند 14000 صلوات نذر می کنند و بعد از اتمامش پذیرایی می کنند. از شهرهای دیگر هم زائر دارد.»
آقای شبانه اضافه کرد: « 3 خرداد هر سال برای این شهید سالگرد می گیریم و از مردم با پخت غذا پذیرایی می کنیم. خلاصه به بزرگی اش معتقد شده ایم. من فقط یک حاجت از این شهید خواستم و آن را هم خداوند روا کرد. دنبال شغل بودم. آمدند در خانه و در عرض چند روز از میان چند صد نفر بدون اینکه آشنایی داشته باشم مرا انتخاب کردند و رفتم سر کار. این دنیا که کاروانسراست. امید داریم در آخرت شفاعتمان کند.
تاریخ ارسال: 1402/07/23تعداد بازدید: 829