آموزشگاه عشق و پرواز
نشانی دبیرستان شهیدان «عبداللهی» آران و بیدگل را به اندیشکده های غربی بدهید ؛
120 دانش آموز این مدرسه عشق را غنی سازی کردند!
فهیمه مسیبی بیدگلی - اینجا ایران است؛ سرای بزرگان، سرزمین کریمان، آسمان ستارگان، گوشه ای از خاک ایران، اصفهان است؛ با شهرستانی کویری به نام « آران و بیدگل» که مردمانش آرام و در سکوت، روزگار می گذرانند و دل در گرو خالق پروانه ها دارند.
می خواهم قصه ای برایت بگویم؛ قصه ای که تمامی شهرزادهای قصه گوی جهان وامدار آنند. یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
دیو سیاه قصه ما به سرزمین آفتاب حمله کرد... این سرزمین شهری در خودش داشت که پهلوانی جوانهایش زبانزد خاص و عام بود... در این شهر مدرسه ای بود که به نام دو برادر شهید معطر شده بود.
مدرسه ای به نام برادران شهید «عبداللهی» که از شهدای انقلاب بودند. چه نام برازنده داشت این مدرسه؛ زیرا در روزگار جنگ از همین مدرسه 120 کبوتر بی بال به سوی جبهه ها پرواز کردند و در مبارزه با دیو سیاه به آسمان خدا عروج کردند.
و حالا قصه گو می گوید از قصه شهادت 120 دانش آموزاین مدرسه؛ قصه ای که تا امروز ناگفته مانده است.
آقای الماسی، مدیر مدرسه در روزگار جنگ بود. یک روز همان اوایل جنگ، وقتی وارد دبیرستان شد، دید عده ای از بچه ها وسط حیاط نشستند... دلیلش را پرسید. بچه ها پاسخ دادند: آقا! دیگر دلمان طاقت ندارد، حواسمان پی درس نیست.... مدرسه ما جای دیگر است؛ ما را رها کن برویم جبهه... .
و آقای الماسی مگر می توانست بگوید، اجازه رفتن به آنها نمی دهد؟ دل خودش بیشتر از بچه ها برای رفتن می تپید، اما خدمت به مدرسه نیز کم از جهاد نداشت. آن روز 120 دانش آموز از این مدرسه به جبهه ها رفتند.
علی اکبر یکی از بچه های آن روز بود که رفت؛ «حاج علی اکبر احسن زاده » فرمانده گردان که از یادگاران کاروان رزمندگان است و در حسرت شهادت مانده است. وقتی برایمان ازهمکلاسی هایش می گوید، صدای بغض سکوتش دلت را می لرزاند... .
«کلاس 35 نفره ما بیشترین نفرات اعزامی را داشت که همگی با هم به سوی جبهه ها حرکت کردیم...
ما از بسیج روانه شدیم و مأموریتهای بسیج سه ماهه بود.
پس از تمام شدن سه ماه، پایانی دادند که برگردیم. حاج حسین خرازی رفت بالای خاکریز و شروع کرد به حرف زدن... از همان حرفها که ما دلمان می خواست بشنویم. گفت: مأموریت شما تمام شده است، اما جنگ هنوز تمام نشده، مأموریت ما وقتی تمام می شود که جنگ تمام شده باشد. حال که شما ندای امام خمینی را شنیدید و یا علی هم گفتید، تا پایان جنگ در جبهه بمانید!
شمار زیادی از بچه ها در جبهه ماندند.
بچه های کلاس ما در جبهه ها رشد کردند. فرمانده دسته شدند، فرمانده گروهان، فرمانده گردان، مسؤول عملیات، مسؤول محور عملیاتی و حتی برخی هایشان رئیس ستاد لشکر...
برخی از آنان تا پایان جنگ ماندند... از آن کلاس 35 نفری 26 نفر شهید شدند، دو نفر قطع نخاع. چند نفری هم باقی مانده ایم.»
بغض و آه را می شنوی بی آنکه صدایش به گوش آسمان برسد... بعضی از صداها را گوش، یارای شنیدنش نیست باید با دل شنید و ما آن روز صدای دلتنگی حاج علی اکبر را برای همکلاسی هایش آشکارتر از هر صدایی شنیدیم...
«نصرت ا...» سنگین از داغ دوری است
«نصرت ا...» کوهی است برای خودش. به خدا که کوه کم می آورد پیش این مرد. به خدا که صبر واژه کمی است برای او. نصرت ا... پدر شهیدان علی آقا، علی محمد و علی اصغر اربابی بیدگلی است.
پیرمردی که تو را به یاد ابوذر آن یار پا در رکاب پیامبر (ص) می اندازد. کشاورزی بی نهایت بی ریا که می توانی زلالی نور را در چشمانش به تماشا بنشینی و خلوص را در رفتارش معنا کنی!
نصرت ا... سنگین از داغ دوری است ... دلش تنگ است. بیشتر از بچه های خودش، برای دلهای رنگ و رو رفته ما نگران است ...
می گوید: «من هر وقت به مجلسی می روم، از شهدا می گویم، از این بچه ها می گویم، کمی سبک می شوم...»
این روزهای دلبستگی ها و وابستگی ها باورتان می شود خبر شهادت پسری را برای پدرش بیاورند، اما نشکند؟ فرو نریزد؟ زاری نکند...؟
پس بگذار قصه نصرت را بگویم؛ یک قصه از میان 120قصه شهید این مدرسه و پیرمرد حرفهایش را که برایمان گفت: «من گریه نکردم. وقتی علی اصغر را به دارالسلام (گلزار شهدای کاشان) آورده بودند، علی آقا در تابوت را که برداشت، دیدم علی اصغر سر ندارد، یکی از دستانش هم قطع شده است. همه به سر و روی خود می زدند، اما من حتی نم اشکی از چشمانم در نیامد!»
این صبر و طاقت را چه کسی به من می دهد؟ خدا...
من هم حرفی ندارم، خیلی هم خوشحالم که اینها به راهی رفتند که به همه جا رسیدند.
خدا ما را هم به این شهدا ببخشد!
وقتی علی اصغر را دفن می کردند، علی آقا، برادر دیگرش آمد بیل را از دستشان گرفت و گفت: می دانید اینها به چه راهی رفتند؟ چقدر پیش خدا مقام دارند؟
بیل را کنار گذاشت و با پشت دستانش خاک را داخل قبر علی اصغر ریخت و قبر را پرکرد.
نصرت ا... چهار پسر داشت. سه تا از پسرهایش را تقدیم به اسلام و خدا کرد، اما محال است ناشکری کند. هیهات اگر پشیمان شده باشد. برای این همه ایثار تازه خودش را بدهکار خدا می داند. این را می شود از حرفهایش فهمید؛ وقتی که می گوید: «من وقتی سر مزار شهیدانم می روم، خدا را شکر می کنم. می گویم این سه برادر این جا در قبرهایشان هستند، خدا به داد دل آن پدر و مادرهایی برسد که هنوز از بچه هایشان خبری ندارند!»
نصرت ا... اشکهایش را فقط می گذارد برای عزای حسین (ع). بغضهای نصرت ا... در کربلاست که می شکند. خودش برایمان تعریف می کند: جایتان خالی، پارسال به کربلا رفتیم. نگاهم که به ضریح و حرم امام حسین(ع) افتاد، آن وقت بود که گریه کردم، به یاد امام حسین(ع) و ...
همین امروز به خانه برو
باید در سرزمین قصه ما بودی تا صدای آقای« طاهریان» هنوز هم که هنوز است، در گوشهایت طنین بیندازد. گوش بسپار به زمان تا بشنوی صدایش را که در تشییع جنازه جوانان پاکمان روی آن ماشین با آن بلندگوی دستی فریاد می زد: این گل پرپر از کجا آمده؟ و مرد و زن با اشک چشم پاسخ می دادند: از سفر کرب و بلا آمده...
آقای «علی اکبر طاهریان»در تبلیغات لشگر امام حسین (ع) کار میکرد خبر شهادت «علی محمد اربابی بیدگلی» را او باید به خانواده اش برساند.
امان از این مسؤولیت سنگین... خودش مجروح از جبهه آمده و حالا حامل خبری است برای مادر و پدری که چشم انتظار دیدار جگر گوشه شان هستند.
به خانه «علی محمد» از شاگردان همان کلاسی که قصه اش را دارم می گویم، نزدیک می شود؛ ضربان قلبش ... نفسش... زیر لب با خدا نجوا می کند: آه خدایا کمکم کن! یاعلی!
خودش برایمان می گوید: وقتی عملیات کربلای 4 تمام شد و شهدا را منتقل کردند عقب، متوجه شدم که «علی محمد اربابی» جزو شهداست. دوستان به من گفتند: عکس علی محمد را برای حجله و مراسم می خواهیم.
برو هم خبر شهادت را بده و هم عکس را بگیر!
من خودم هم مجروح بودم. دوتا عصا دستم بود. ساعت سه بعد از ظهر بود که در خانه آنها را زدم. مادرش آمد. سلام کردم و گفتم: از جبهه می آیم، از پیش بچه ها، آنان خیلی به شما سلام رساندند.
می خواستم جوری خبر شهادت علی محمد را به مادرش بگویم. مقدمه چینی می کردم. گفتم خبر دارید 14 شهید برای شهرستان ما آورده اند؟ گفت: شما می دانید چه کسانی هستند؟ شروع کردم یکی یکی نام بردن.. نام 13 شهید را گفتم. نوبت به چهاردهمین شهید رسید که باید نام شهید اربابی را می گفتم.
پرسیدم: حاج خانم! اگر یکی بیاید به من و شما خبر بدهد که یکی از فرزندان شما علی، علی محمد یا علی اصغر به شهادت رسیده اند شما چه می کنید؟ پاسخی که داد، نشان دهنده عظمت روحش بود. او گفت همان کاری را می کنم که مادران این سیزده شهید می کنند.
شهید «علی محمد اربابی» اواخر سال 1364 در حالی که با بدنی مجروح در خانه بستری بود و تنها چند روز از ازدواجش گذشته بود، با نزدیک شدن عملیات والفجر 8 وقتی ضرورت حضورش در جبهه را تلفنی به او خبر دادند، با همان بدن مجروح خود را به رزمندگان اسلام رساند.
سردار سرلشکر شهید احمد کاظمی، فرمانده شجاع لشکر 8 نجف اشرف در خاطراتش در این باره می گوید: «حول و حوش عملیات والفجر 8 ازدواج کرد، ولی سه روز پس از ازدواج، شنیدم که می گفتند اربابی برگشته است. من ناراحت شدم و وقتی او را دیدم، گفتم: چرا آمدی؟ تو تازه ازدواج کرده ای و باید چند روز می ماندی. برگرد و چند روز بمان. ولی او اصرار و پافشاری می کرد که در جبهه بماند. تحملم تمام شد و با تندی گفتم: اربابی! باید برگردی، همین امروز به خانه برو! او در حالی که داشت موتورسیکلتش را روشن می کرد که با بسیجی ها برود، نگاهی به من کرد و ملتمسانه در حالی که بغضش ترکید و اشکش جاری شده بود، گفت: احمدآقا! اجازه بدهید باشم. بگذارید کنار بچه ها بمانم. دیگر نتوانستم مقاومت کنم و سکوت کردم، چون سکوت علامت موافقت است.
شهید «احمد کاظمی» همچنین درباره اعلام تاریخ شهادت شهید «علی محمد اربابی» و بی قراری های او برای عروج عرشی اش می گوید:
در سال 65 توفیق تشرف به حج ابراهیمی یافتم. هنگامی که با اربابی خداحافظی می کردم، نامه ای به من داد و سفارش کرد این نامه را در طول راه بخوانم. گویی زاد راه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شدیم.
در طول راه به فکر اربابی و نامه اش افتادم. نامه را باز کردم، با خطی زیبا و کلماتی دلنشین که از سویدای قلبش برخاسته بود، برایم نامه نوشته بود. وقتی نامه را خواندم، متوجه شدم چرا این مطلب را حضوری با من مطرح نکرده بود، چرا که می خواسته در راه مکه باشم تا نتوانم به درخواستش پاسخ رد بدهم.
در نامه نوشته بود: «در عملیات آینده (کربلای 4) اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظیفه کنم. خواهش می کنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نکن. من می دانم که تا 6 ماه دیگر شهید خواهم شد، پس این چند صباح را اجازه بده با بسیجی ها باشم.»
همین طور که نامه را خواندم، مثل اینکه یک سطل آب سرد روی بدنم می ریختند. عرق سردی بر وجودم نشست و لرزیدم.
خدایا! اگر اربابی شهید شود، اگر او هم برود، چه می شود؟ نه! خدایا! اربابی را برای لشکر اسلام حفظ کن!
دقیقا سر موعد مقرر، سر 6 ماه، در انتهای عملیات کربلای 4 به دیدار یار رفت!
دنبال من بیا
اگر خسته شدی، از قصه ما می توانی به زندگی ات برسی...
می توانی مثل بعضی های دیگر، فکر کنی یا حتی بر زبان بیاوری روزگار این حرفها گذشته است...
اما اگر دوست داری ادامه داستان شهدای کویری ما را بشنوی دنبال من بیا تا در خانه شهید« قاسم پور» را بزنیم و مادرش تعارفی بکند و ما را به سرایش رهنمون شود و برایمان چایی با عطر بهارنارنج بریزد و از دسته گلهایش بگوید تا بدانی که عرش همیشه هم جایی دست نیافتنی نیست. گاهی عرش دامان مادران شهدای ماست که ما هیچ گاه یادشان نکرده ایم و پای سفره دلشان ننشسته ایم...
پای صحبت مادر شهیدان حاج «شیخ جواد» جانشین گردان امام محمد باقر و «حسین قاسم پور آرانی» که می نشینیم، می گوید: ما هرچه داریم از شهدا داریم. خانواده ما 10 شهید دارد: دوتای آنها پسرانم هستند: روحانی شهید «سردار حاج شیخ جواد قاسم پور» و پاسدار شهید «حسین قاسم پور» ...
دوتای آنها نوه هایم هستند: «محسن و مصطفی عربیان». دوتای آنها برادرزاده هایم: «بسیجی علی اصغرو سرباز شهید دخیل عباس چاقیان». یکی دامادم، بسیجی شهید «احمد قندیانی» و برادرش «عباس قندیانی» و از بستگان نزدیک دیگرم بسیجی شهید «محمد علی قاسم پور» و «جواد قاسمی راد »هستند.
«اوتاد» می دانی یعنی چه؟ در عالم عرفان، عرفا« اوتاد» را میخ هایی تعبیر می کنند که آسمان بر آنها تکیه داده است و زمین به خاطر آنهاست که برجا مانده است.
آدمهایی در این دنیا نفس می کشند. شاید در همسایگی مان که آنها «اوتاد زمینند» و ما از آنها بی خبریم. شاید هزاران بار از کنارشان گذشته ایم، ولی نمی دانیم آنها ریشه در آسمان دارند و پای در زمین...
پدر شهیدان قاسم پور یکی از آن اوتاد است. آن شب که حاج جواد شهید شد، در خواب، ندایی می شنود که: حاجی شهید شده. پدر بلند می شود و به حیاط می رود و برمی گردد... باز دوباره در خواب به او می گویند: در خیابان تشییع جنازه حاجی است، پدر بلند می شود و به خیابان می رود و بر می گردد ...
وقتی از او می پرسم: پدر! همه این اتفاقات را یادتان هست؟
دستی به وهم تکان می دهد و زبان می چرخاند که: نه!
اما ای عزیز! بگذار این جای قصه را برایت بگویم؛ پدر شهیدان « قاسم پور» این روزها دیگر چیزی به یاد نمی آورد، اما پیکر رنج دیده و نگاهش خود گویای بسیاری از ناگفته هاست.
از پسر عموی شهیدان قاسم پور می خواهم که برایمان حرف بزند. می گوید: حاج شیخ جواد فعالیتش را از سن 16 سالگی؛ یعنی پیش از انقلاب شروع کرد، عکسها و اعلامیه های امام خمینی(ره) را از قم تحویل می گرفت و در ورودی مسجد ها و حسینیه ها قرار می داد. تا اینکه با شروع جنگ، تمام هستی خود را وقف جنگ کرد و پس از 76 ماه حضور فعالانه در جبهه ها و مجروحیتهای بسیار، با پیکری مجروح و پر از ترکش در جبهه به لقای حق پیوست.
افزون براین، شهید قاسم پور، شهید «احمد صالحی» و« نعمت ا... شریفی مهر» از جمله کسانی بودند که پس از عملیات خیبر، طرح تشکیل گردان امام محمد باقر(ع) را با فرمانده شان، شهید «حاج حسین خرازی» در میان گذاشتند و مورد قبول او قرار گرفت. سردار شهید، طلبه جان بر کف حاج شیخ جواد قاسم پور در عملیات کربلای 4 در گروهان اول به عنوان خط شکن همچون همیشه کارهای سخت را بر عهده گرفت و در اولین قایق حضور یافت و در حالی که سلاح در دستش بود و قرآن می خواند، با اولین قایق وارد اروندرود شد و به خط دفاعی دشمن حمله کرد تا اینکه با رگبار یکی از نیروهای عراقی، با سر و صورتی غرق خون به دیدار حق تعالی شتافت.
و تو ای عزیز من!
گمان مبر که قصه تمام است...
این نفس، این جا، این زمان تازه آغاز داستان جاودانه ماست....
و بگذار برایت بگویم که برای این پایانی نیست، مگر با نوشیدن جامی که امیرمؤمنان در کنار کوثر بر دهان ما خواهد گذاشت، اگر لیاقتمان را ثابت کنیم!
تعداد بازدید: 2440