احمد بهفرد
نعمت اله
بسیجی
هنرجو
1349/03/08
شهر نوش آباد
1365/12/17
شلمچه
گلزار شهدای امام زاده محمّد (ع) نوش آباد
احمد بهفرد در روز جمعه بیستم خرداد 1349 همزمان با تولّد پیامبر ختمی مرتبت محمّد مصطفی(ص) در شهر کاشان و در یک خانوادة مذهبی چشم به جهان گشود. طفلی با چشمانی درشت و استخوانبندی قوی که از همان بدو تولّد مورد توجّه اطرافیان قرار گرفت. احمد مشخّصات بارزی چون تیزهوشی، مهربانی، شجاعت، خلّاقیت و قاطعیّت داشت. وی چهار ساله بود که در روز عید غدیر بر اثر سانحة تصادف ضربة مغزی شد و دو شبانه روز بیهوش بود ولی تقدیر الهی سرنوشتی دیگر را برایش رقم زده بود و خداوند او را برای شهادتی شیرین حفظ کرد. احمد دوران ابتدایی را در دبستان امام زمان(عج) با موفّقیّت کامل و معدّل بیست به پایان رساند. در این دوران احمد حتّی در تابستانها که اغلب بچّهها به بازی کودکانه مشغولند، او چون مردی بزرگ برای کمک به پدربزرگش به بیابانهای کویر میرفت و از هیچ کاری در امر کشارزی دریغ نمیکرد و تمام سختیها را در تابستان کویر با جان و دل، پذیرا بود و این نبود به جز رضایت پدرش و در نهایت جلب رضایت خداوند و در اثر همین سخت کوشیها بود که در دوران نوجوانی کارهای مشکل، در پیش او آسان مینمود. احمد در سال 1357 در حالی که هشت سال بیشتر نداشت به همراه دیگر اقشار ملّت ایران در راهپیماییها شرکت میکرد و حتّی دو بار هم نزدیک بود به دست مأموران رژيم پهلوي به شهادت برسد. شجاعت و نترسی او باعث شده بود که او از هیچ کس و هیچ چیز به جز خداوند نترسد.
احمد هم چنان دوران راهنمایی را نیز پشت سرگذاشت. سال اوّل راهنمایی را در مدرسة محتشم و سال دوّم و سوّم را در مدرسة شهید احتشامی به تحصیل علم و دانش پرداخت. او عاشق اهلبیت(ع) بود و در تمام مراسمهای عزاداری امامان بهخصوص روزهای محرّم شرکت میکرد. او عاشق مسجد و نماز جماعت و جلسة قرائت قرآن بود. در میان کسانی که او را میشناختند؛ راستگویی یک مشخّصه بارز وی بود. هیچگاه غیبت و تهمتی از او شنیده نمیشد، حتّی در جایی که غیبت یک مسألة عادی بود اگر میتوانست جلوگیری میکرد و اگر نمیتوانست آنجا را ترک مینمود، این در حالی بود که او هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و این جز لطف و عنایت ویژة باری تعالی بر روح پاک و ملکوتی او هیچ چیز نبود. احمد چهرهاي آرام و دوست داشتنی داشت. هرکس او را برای اوّلین دفعه ميديد شيفتة او میشد بدون اینکه خود علّت آن را بداند. در سال 1359 کلاس دوّم راهنمایی بود که جنگ تحمیلی شروع شد. به هر شکلی که بود به کلاسهای نظامی رفت و آموزش نظامی را فرا گرفت.
ایشان در سن دوازده سالگی به طور غير رسمي وارد پایگاه شهید بهشتی شد. وقتی آموزشهای نظامی را به طور کامل فرا گرفت به عضویت پایگاه در آمد و به نگهبانی و گشتزنی میپرداخت. او همیشه در فکر رفتن به جبهه بود به طوری که هر دفعه از سپاه کاشان نیرو به جبهه اعزام میشد وی با حسرت تمام به رزمندگان نگاه میکرد انگار هیچ آرزویی جز پیوستن به صف رزمندگان و حضور در جبهه های نور علیه ظلمت را ندارد. احمد پس از هر بار اعزام رزمندگان تا چند روز ناراحت بود و این مسأله روح او را عذاب میداد زیرا او باید در تنگنای سن کم خود محدود بماند و نتواند مانند دیگران پرواز کند. او حالا نوجوان برومندی شده بود. هوای جبهه شرری بر جان او زده و هوش از سرش ربوده بود. شهر برای او زندان شده بود و جبهه بهشت آرزوهای او. احمد چنان عرصه را تنگ میدید که عاقبت پدرش به او اعتراض کرد که چرا دل به درس نمیدهی و او گفته بود: «جبهه، مدرسة من و سنگر، کلاس من است». به او میگفتند «تو سیزده سال بیشتر نداری»، در جواب میگفت: «مگر حسین فهمیده سیزده ساله نبود که امام او را رهبر خود نامید». احمد در سالهای 1363 و 1364 بارها به طور پنهانی وارد اتوبوس اعزام رزمندگان شد ولی پس از مسافتی هنگام آمارگیری او را پیاده میکردند. یک بار در شهرداری کاشان، یک بار هم در دارالسّلام و بار دیگر در اصفهان او را از اتوبوس پیاده و از رفتن وی به جبهه ممانعت کرده بودند. سرانجام احمد در تاریخ 1365/01/19 به جبهه اعزام شد.
وی به محض رسیدن به جبهه، خود را به گردان غوّاصی که مشکل ترین کارها بود معرّفی کرد و آموزش غوّاصی رزمی را فرا گرفت و آرپی جیزن شد. احمد در اوقات استراحت به پای رودخانه یا بالای کوه میرفت و با خدای خود خلوت میکرد و اشعاری را زمزمه مینمود. عاشق طبیعت بود و روح بلند او از قید و بند مصنوعات ساخت بشر آزاد بود.
هیچگاه به ظواهر زیبایی، نوع لباس و ... اهمّیّت نمیداد. لباس بسیجی را زیباترین و آراسته ترین لباس برای خود میدانست. یک روز که به مرخّصی آمده بود برای خرید لباس به بازار رفت و با کمال تعجّب دیدم که به دنبال خرید لباس بسیجی است. به او گفتم که این لباسها را در جبهه به شما میدهند. در جواب گفت: «توقّع داری چه لباسی بخرم. من هیچ جامهای را بیشتر از این لباس دوست ندارم و میخواهم در شهر هم از این لباس بپوشم. بسیجی مقدّس است و لباس او نیز مقدّس». حالا انگار به آرزوی دیرینة خود رسیده بود، در جبهه چنان شاد و شوخ بود که در بین رزمندگان یکی از عوامل شادي آفرین بود. بزرگ و کوچک او را دوست داشتند، مزاح و شوخیهای وی هیچگاه جنبه غیبت و تهمت نداشت.
احمد از تاریخ اعزام تا تاریخ شهادت به طور مداوم به مدت 10 ماه در جبهه بود. او در این مدّت در عملیّاتهای کربلای 4 و 5 شرکت کرد.
وی هر وقت به مرخّصی میآمد دو هفته فرصت داشت از مرخّصی استفاده کند، ولی پس از سه یا چهار روز ساک خود را میبست و میگفت: «من نمیتوانم این جا بمانم و به جبهه میرفت». او در شهر که بود؛ آرزوی جبهه را داشت و در جبهه آرزوی شهادت. وقتی از عملیّات کربلای 4 برگشت و به مرخّصی آمد به او گفته میشد که از جبهه چه خبر؟ می گفت: «هیچ» و اصلاً از خود تعریف نمی کرد و میگفت: «من از خانواده های شهدا به خاطر اینکه زنده بازگشتم؛ شرمندهام و نمیتوانم به پدر شهیدان نگاه کنم». زمان مرخّصی را ناتمام گذاشت و پس از چند روز به جبهه رفت.
احمد و برادرش هر دو در یک گردان و یک گروهان و یک دسته سازماندهی شده بودند. ده روز با هم بودند. فرماندهیِ گردان تصمیم گرفته بود که هر دو برادری که در یک دسته هستند باید به دو گروهان مختلف بروند، احمد را به گروهان دیگری که بچّه های ابهر بودند؛ بردند.
چند روز قبل از عملیّات، چند حادثهای برای او رخ داده بود که احساس میشد نخواهد توانست در عملیّات شرکت کند امّا گویا شب قبل، او را برای پرواز عِندَ رَبِّهم بشارت داده بودند و چنان سبک بار شده بود که خود سرنوشتش را میدانست. عاقبت در ساعت پنج بعد از ظهر لحظة وداع فرا رسید. غروب دل انگیز برای احمد و غم انگیز برای خانوادة او و به این ترتیب او به سوی حق تعالی پرواز کرد و در شب سه شنبه 1365/11/7 در منطقة شلمچه به درجة رفیع شهادت رسید و بدن مطهّرش آنچنان که خود خواسته بود مدّتها در میان کربلای ایران، شلمچه ماند و پس از دوازده سال در تاریخ 1377/02/17 همزمان با عاشورای حسینی از سفر کربلا به وطن بازگشت و در گلزار شهدای نوش آباد به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پررهرو باد
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
اِنَّ الله یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبِیِلهِ صَفًّا کَاَنَهُم بُنیانُ مَرصُوصٌ
خدا آن مؤمنان را که در صف جهاد مانند سد آهنین همدست و پایدارند بسیار دوست دارد.
به نام آن خدایی که محمد(ص) برای رسالت و علی(ع) را برای عدالت و حسین(ع) را برای شهادت آفرید به نام آن خدایی که انسان را اشرف مخلوقات آفرید و تمام آسمانها و زمین و مخلوقات دیگر را برای انسان خلق کرد تا او را در معرض آزمایشات قرار دهد و امانتی به او سپرد که کوهها و آسمانها از پذیرفتنش بر خود لرزیدند و آدم آن امانت را قبول کرد که همین امر باعث شد فرشتگان در برابر حضرت آدم سر به سجده فرود آورند. برادر عزیز تو وارث آدمی و همان امانت بزرگ را بر دوش داری،امیدوارم که خدا به شما و همه ی ما توفیق دهد که بتوانیم این امانت بزرگ که انسان شدن و به تکامل رسیدن است را عمل کنیم و رسالتمان را انجام بدهیم و به اوج انسانیت برسیم.سلام بر اَبَر مردجهان اسلام ،خمینی کبیر ، سلام بر شهیدان به خون خفته و به حق پیوسته که جان خویش را در طبق اخلاص گذاشته و فدای اسلام عزیز نمودند. اکنون که اسلام در مقابل دنیای الحاد و کفر جهانی قرار دارد و در خطر نابودی قر مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب شهادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر امام حسین(ع) با هدف شهید شد شما ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب(س)را بدهید شما پدران و مادران مسلمان و درخط امام باید از خاندان (وَهَب) درس بگیرید که چگونه جوانانشان را به جبهه ی نبرد میفرستادند و حتی جسد های آنها را هم تحویل نمیگرفتند و میگفتند سری را که در راه خدا میدهیم هرگز پس نخواهم گرفت. پدر و مادرم، تنها این شما نیستید که شهید میدهید امروز کمتر خانواده ار گرفته تنها وظیفه ای که بر عهده خود دیدم، رفتن به جبه و حضور در دانشگاه های علمی، سنگر های جهاد بر علیه دیوصفتان می باشد در این زمان که آرزوی شهادت تنها هدف و آرزوی من است چند وصیت با شما و مردم دارم، جوانان ای نیست که یک شهید نداده باشد صبور و بردبار باشید و باصبر و استقامت خود دشمن را ذلیل کنید امروز جهان به دست آمریکا گرفتار است و ملت ما با خیانتکاران سراسر دنیا طرف است.تاظلم هست مبارزه هم هست و تا مبارزه هست باید ماهم باشیم قرآن را حفظ کنیم که قرآن مشعلی است که نور آن خاموش نمیشود و چراغی است که فروزندگیاش تمامی ندارد، دریایی است که ژرفایی آن به ادراک نیاید ، راهی است که پایانش به گمراهی نینجامد، فروغی است که روشنیاش به تاریکی نکشد، فرقانی است که دستخوش نیستی و خمودی نمیگردد، بیان کنندهای که ارکانش فرو نمیریزد . اگر پشت به قرآن کردید یقینا گمراهید. همکلاسی و همسنگرهای عزیزم و مربیان دلسوزم شماها را به رفتن به جبهه و یاری حسین زمان و دین اسلام دعوت میکنم من با اعتقاد به اسلام و قرآن و روحانیت و احساس مسئولیت به ندای امام لبیک گفتم امیدوارم خداوند مرا بپذیرد. سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگوئید که تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نکردم. پدر و مادر بزرگوارم، هرچند فرزند خوبی برای شما نبودم ولی امیدوارم برای اسلام مفید بوده باشم. همیشه استوار باشید و پیرو خط امام، مبادا از خط رهبری کنار بروید. سعی کنید کارهایتان برای خداوند انجام گیرد. پدر بزرگوارم میدانم که توقع داشتی عصای دستت باشم ولی اسلام مهمتر بود.
امیدوارم مرا حلال کنید من از زحماتی که برای من کشیدید کمال شرمندگی را دارم و خوشحال باش که امانت خدا را سالم به او تحویل دادی. مادرم همیشه درس زندگی کردن را از حضرت زینب(س) بیاموز، برایم دعا کن و مرا حلال کن و از دستم راضی باش و حالا کم من رفتم ناراحت نباش، چون خودت گفتی اگر خدا نخواهد کسی نمیمیرد و کاری نمی شود پس مثل کسانی که مرده دارند غم زده مباش، چون شهیدان زنده اند و برای زنده که گریه نمیکنند. خلاصه اگر قصور و کوتاهی از من دیدهاید من را ببخشید. پیامی دارم برای خواهرم و آن اینکه مانند زینب(س) دلاور باش و با تلاش خود راه به سعادت رسیدن را بیاموز و حجاب خود را حفظ کن که حجاب تو وقار توست و وقار تو افتخار ماست. صحبتی دارم با برادرانم که سنگرهای دینی و اسلامی را ترک نکنند چه از مدرسه چه از جبهه، امام را یاری کنید. از تمام فامیلها و دوستان تقاضای عفو و بخشش و التماس دعا دارم.
احمد بهفرد
1365/9/17