غلام رضا پینه دوزی (رادمهر) نوش آبادی
امراله
بسیجی
کارگر
1342/01/01
شهر نوش آباد
1361/02/15
خرمشهر
گلزار شهدای امام زاده محمّد (ع) نوش آباد
غلامـرضـا در نخستيـن روز بهـار 1342 در شهـر نـوش آبـاد و خـانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود و در شش سالگي به مدرسه اي در نوش آباد رفت او بعد از کلاس در مدرسه به پدرش در صحرا كمك مي كرد. وي سپس براي مقطع راهنمايي به كاشان رفت و در مدرسه راهنمايي تقوي مقطع راهنمايي را نيز سپري نمود از شاگردان خوب مدرسه بود و در تمام دروسش نمرات خوبي می گرفت.
غلامرضا هرگز راضي نمي شد زحمات پدر مهربانش را بر باد دهد، و چون خانواده اي مستضعف داشت مجبور شد در كارخانة شماره دو مشغول كار شود. با تلاش و همت فراوان توانست در هنرستان امتحان دهد و ديپلم خود را هم بگيرد.
وقتی كه انقلاب اسلامي شروع شد در تمام فعاليت هاي انقلابي و مذهبـي شـركـت كرده و جوانان محل را به اين امر مهم فرا خوانده و آنان را با اين مجالس و مراسم آشنا مي كرد.
غلامـرضـا در بسيـج برای نگهباني ها شركت مي كرد و شب ها در كوچه هـاي نـوش آبـاد گـشت مي داد وقتـی می خواست به جبهه برود به پدرش مي گفت! من مي خواهم رضايت بدهي تا به جبهه بروم. اوايل جنگ بود كه در بسيج ثبت نام كرد و مدت دو ماه در جبهه آبادان با دشمن جنگيد و دو ماه نيز به جبهه خرمشهر رفت و بعد از پانزده روز در مرحله دوّم حمله فتح خرمشهر، روز جمعه در درگيري با دشمن بر اثر گلوله كاليبر 50 به آرزوي ديرينه خود رسيد و به خيل شهيدان پيوست. روحش شاد و یادش جاودانه باد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله ذالکم خیر لکم ان کنتم تعلمون.
توبه - 41
برای پیکار و جنگ با کافران سبکبار و مجهز بیرون شوید بهتر خواهد بود اگر مردمی با فکر و دانش باشید (با فوج سواره و پیاده آسان یا مشکل) و در راه خدا شما را بس.
اینجانب غلامرضا پینه دوزی وصیت نامه خود را به نام الله آغاز کرده و با یاد رهبرکبیر انقلاب اسلامی و امید مستضعفان جهان امام خمینی فریاد الله اکبرم را رساتر می کنم و برابر فراعنه و طاغوت های زمان فریاد می زنم که ای نامردان و ای جلادان عصر، بدانید که تشیع همیشه امامش پرخروش و فریادش کوبنده است.
مردم مسلمان: بدانید که من آگاهانه در این راه قدم نهاده ام چرا که خون شهیدان از هابیل تا حسین تا شهدای کربلای غرب و جنوب ایران صدایم می زنند که چیست تو را؟ برای چه نشسته ای، آخر ما در زمانی زندگی می کنیم که ظلم سراسر جهان را فراگرفته است و ما باید آن قدر خون بدهیم تا اسلام عزیزمان با ظهور مهدی عزیز(عج الله) پیروز شود و قسط و عدل الهی در سایه توحید برقرار گردد.
مادر مهربان و پدر گرامیم: می دانم که در انتظار آمدن من لحظه شماری می کنید ولی چه می کردم در زمانی که مرا خداوند به مهمانی دعوت کرد و من عاشقانه به ملاقات خدا شتافتم و امیدوارم که گناهان و اشتباهات زیادی که در عمر کوتاهم انجام دادم ببخشید.
برادران رزمنده ام سلاح های تان را برگیرید و گروهی یا انفرادی بر علیه کفر بجنگید. آری برادرم تفنگت را بر شانه ات سخت بفشار، نفست را حبس کن، با چشمان تیزت خوب نشانه بگیر و انگشتانت آماده شلیک، آن گاه اندیشه خویش را با گلوله تفنگت بر سینه دشمن سخت بکوب و برای حفظ قرآن و اسلام نباید لحظه ای را به لحظه دیگر فروخت باید در لحظه ها با خون حماسه آفرید، ای شیران خروشان با دست های پرتوان تان سلاح آتشین برگیرید و قلب سیاه دشمن را با آتش خویش بسوزانید که او مزدور است.
ای جوانان و ای نوجوانان محصل سنگر مدارس را هم چون سنگر مساجد و سنگر مساجد را محکم تر از سنگر جبهه های جنگ نگهدارید که به راستی با شعار خدا، قرآن، خمینی، استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را در جریان جنگ مبارزه مان از کلاس ها گرفتیم و اکنون به میدان جنگ می بریم، پاسش می داریم تا کلاس ها هم چنان سنگری باشد برای آموختن این شعارها به آیندگان.
والسلام
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار