اسماعیل آقاپورآرانی
آقامحمد
بسیجی
محصّل
1344/04/01
شهر آران وبیدگل
1361/02/03
شوش
گلزار شهدای هلال بن علی (ع) آران
اسماعيل آقاپور سال 1344ش در آران متولّد شد. او جوانى باوقار و آرام بود و همّت و پشتكار زيادى داشت؛ براى كمك به پدر و مادرش به قالىبافى و كشاورزى نيز مىپرداخت. اوّلين اعزام او به ميدان نبرد، در شانزده سالگى و در تاريخ 60/4/14 بود كه به منطقه ى سرپل ذهاب (ارتفاعات بازى دراز) رفت. مدّت سه ماه در آنجا به دفاع از كيان جمهورى اسلامى پرداخت. در بازگشت از جبهه ى سرپل ذهاب، پس از يك هفته استراحت،به فرمان امام خمينى قدسسره كه فرمودند: «محاصره ى آبادان بايد شكسته شود»، سريعاً به جبهه ى آبادان اعزام شد.
مأموريت سوم او، آزادسازى شهر بستان بود. در چهارمين و آخرين حضور در عمليّات طريق القدس و عمليّات فتح المبين (در خوزستان) حضور يافت. اسماعيل شهامت خاصى در نبرد با دشمن متجاوز از خود نشان داد و بالاخره در آن عمليّات، در حال شكار تانكهاى عراقى، به وسيله ى گلوله ى ضدّهوايى دشمن به شدّت مجروح شد و پس از يك ماه بسترى در بيمارستان قائم مشهد به درجه ى شهادت نايل آمد.
روحش شاد، يادش گرامى و راهش مستدام باد.
فرازى از وصيتنامه ى شهيد اسماعيل آقاپور آرانی
«خدايا، تو مىدانى كه هدف ما شهادت نيست بلكه پيروزى در راه توست. خدايا، تو شاهدى كه آگاهانه و براى جهاد در راه تو به جبهه ى جنگ مىروم، اگر شهيد شدم، به آرزويم رسيدهام. خدايا، تو را شكر مىكنم كه اين نعمت الهى را به اين انسان ذليل عطا فرمودى .
اى امام، اى كسى كه قلبهاى ما را تسخير كردى و اگر تو نبودى، در اين سرزمين انقلابى رخ نمىداد.اماما، اينك كه ضربه ها از هر طرف به سوى تو نشانه رفته است و تو به يارى خدا همچون كوه استوار ايستادهاى و مسؤوليّت سنگين [رهبرى] را به دوش گرفتهاى، مطمئن باش كه ما يار و ياور تو هستيم و از اسلام و قرآن دفاع خواهيم كرد.
مادرم، اگر در كنار جنازه ى من قرار گرفتى، بگو اين افتخار و سعادت است كه نصيبم شده است تا چنين فرزندى را روانه ى جهاد نمايم. بگو مگر فرزند من عزيزتر از على اصغر عليه السلام و على اكبر عليه السلام امام حسين عليه السلام است كه جان خود را در راه اسلام فدا كردند.
مادرم، در مرگ من زارى نكن و از امامخمينى درس بگير كه در شهادت فرزندش اشك نريخت ؛ چون مىدانست رضاى خداوند در آن است .
خواهر عزيزم، سلام. حجاب، عفّت و پاكدامنى را سرلوحه ى زندگىات قرار بده و زينب گونه پيام شهيدان را به گوش جهانيان برسان .
برادران عزيزم، پيوسته در راه اعتلاى اسلام و فرامين امامخمينى از جان و دل بكوشيد و راه شهيدان را پيش بگيريد .
ملّت ايران، از شما مىخواهم كه با اطاعت از امام، كه فقط براى خدا و مستضعفان جهان عليه مستكبران رسالت خود را انجام مىدهد، يارى دهنده ى اسلام باشيد و وحدت و همبستگى خود را حفظ كنيد...»
درعملیات فتح المبین که منجر به آزادسازی صدها کیلومتر از خاک کشورمان درخوزستان شد به واسطه اصابت گلوله ضد هوایی دشمن مجروح شد. مدت یک ماه دربیمارستان قائم مشهد بستری بود. چندروزی به واسطه شدت جراحات، قدرت حرف زدن نداشت. تقریباً همه ازاو دل کنده بودند درغروب روز 1361/2/3چشم خودرا باز کرد و به برادرش که درکنارش بود گفت:«خاک تیمم برایم بیاور.» برادرش خوشحال ازاینکه پس از مدت ها لب به سخن باز کرده است ازاو می خواهد که عجله نکند تا کمی حالش بهتر شود.چون برای ادای فریضه نماز وقت هست. اسماعیل آقاپور با عصبانیت دوباره درخواست خود را تکرار می کند. نماز مغرب و عشارابه جا می آورد!! درسلام آخرنماز به چهره برادرش نگاه می کند!! لبخندی میزند وبه دیدار پروردگارش می رود.( خواهرشهید)
بی تاب شهادت
اسماعیل دانش آموز سال سوم دبیرستان بود. با دوستانش عازم جبهه شدند. چند ماه بعد، تعدادی از رفقایش شهید شدند. اسماعیل برای مرخصی آمده بود. حال و هوای عجیبی داشت. طاقت نداشت بماند تا مرخصی اش تمام شود. دلش را جبهه جاگذاشته بود. پرسیدم: چقدر قرض داری که این طور ناراحتی؟ آهی کشید و گفت: انگار لیاقت شهادت نداریم.
به نقل از برادر شهید
****************
بیقراری
عراقی ها شیمیایی زده بودند. چشم های اسماعیل به شدت آسیب دیده بود. سفیدی چشم هایش زرد شده بود. پزشکان برایش یک ماه استراحت تجویز کرده بودند. برگۀ محرمانه ای هم برای بسیج شهرستان نوشته بودند که اسماعیل زودتر از یک ماه نباید اعزام شود. چهار روز بیشتر طاقت نیاورد. بسیج آران و بیدگل اعزامش نمیکرد. خودش نامه ای به بسیج قم نوشت.
ساعت یازده شب بود که پدرم از مزرعه آمد. اسماعیل صبر کرد تا پدرم از خستگی خوابش ببرد. استامپ و نامه را آماده کرد. خیلی آهسته انگشت شست پای پدرم را در استامپ رنگی کرد. اما پدرم بیدار شد! آهسته زیر لب به اسماعیل گفت: احتیاج به این کارها نیست، به خودم میگفتی پای برگهات را انگشت میزدم! اسماعیل خجالت کشید. خندید و گفت: نمیخواستم اذیت شوی بابا!
فردا صبح راهی قم شد و از بسیج همانجا، به فرماندهی مهدی زینالدین اعزام شد.
به نقل از برادر شهید
****************
توجه به نیازمندان
چند روزی بود که به مرخصی آمده بود. مقداری پول از پدرم گرفت. اما روز اعزام پول نداشت. همین که مطالبۀ کمی پول کرد، پدرم با تعجب پرسید: پس پول چند روز قبل چه شد؟! اسماعیل با آن خندۀ همیشگی گفت: زیاد مهم نیست آن پول چه شد؛ خرج شد بابا! بعدها فهمیدیم پول را همان روز به یک نیازمند داده بود.
به نقل از برادر شهید
****************
داوطلب آخرین عملیات
ایام عید بود. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. اسماعیل بود. گفت: من مشهد هستم. جراحتی سطحی برداشته ام. شما فقط یکدست لباس برایم بخرید و بیاورید! میخواهم دوباره برگردم. گفتم: اسماعیل! چند ماه است که منزل نیامده ای. بیا اینجا دیدوبازدیدی بکن، بعد برو! گفت: نه، حتماً لباس را بیاور! رفتم بازار برایش یکدست لباس خریدم و همراه مادرم راهی مشهد شدیم. وقتی مرا دید گفت: جایت در جبهه خالی بود.
اسماعیل چنان با شور و شوق از خاطراتش میگفت که فکر نمیکردم جراحاتش شدید باشد. پرستار گفت: نباید به او آب بدهید. درحالی که اسماعیل به شدت تشنه بود و فقط با پنبه لبهایش را مرطوب میکردم. اسماعیل باوجود جراحات بسیار شدید، اصلاً آه و ناله نمیکرد.
گفتم: این چه وضعیتی است اسماعیل؟ چرا این قدر لاغر شدهای؟ جواب داد: مشکلی نیست همۀ اینها در راه اسلام است. غذایش سوپی بود که آن را هم با پنبه به لبهایش میگذاشتیم.
بعد گفت: بابا را نیاوردی؟ شش ماه بود پدر را ندیده بود. خیلی از سؤالش خجالت کشیدم. فکر نمیکردم مجروحیتش آن قدر عمیق باشد که نزدیک شهادتش باشد! بعدها خیلی تأسف خوردم.
به نقل از برادر شهید
****************
آرپیجی زن شهید
یکی از هم رزمانش تعریف میکرد: اسماعیل آرپیجی زن بود. فرمانده آمد و برای خط مقدم داوطلب طلبید. به بچه ها گفت: هرکس برود، به احتمال 90 درصد شهید میشود و برنمی گردد. اسماعیل داوطلب شد و در مسیر، کالیبر پنجاه به او اصابت کرد. تمام روده و کبد اسماعیل از شکمش بیرون ریخته بود. من با دست همه را داخل شکمش ریختم و با چفیه، شکمش را بستم. به بچه ها گفتم: با این وضعیتی که من دیدم، اسماعیل به بیمارستان نرسیده شهید میشود. اسماعیل چهل روز بعد شهید شد.
به نقل از برادر شهید
****************
لبخندی برای پدر
از مشهد برگشتم و برادرم که در جهاد کار میکرد به جای من به بیمارستان رفت. موقع بذرپاشی بود. پدرم خیلی دلش میخواست برای دیدن اسماعیل راهی مشهد شود. به پدر گفتیم: اسماعیل یک جراحت سطحی برداشته است، شما بمانید و به کشت و زراعتتان برسید، اسماعیل خوب میشود و میآید. وقتی خبر شهادت اسماعیل را آوردند و پدر را برای دیدن جنازۀ اسماعیل به سردخانه بردیم، خیلی بیتابی میکرد. حق هم داشت. نمیدانستم او را چگونه آرام کنم. گفتم: پدر! شما که میدانید اسماعیل بهشت را برایتان خریده است، بیا اسماعیل را ببین، آرام میشوی! جز این حرف چه میتوانستم بگویم؟ کفن را که کنار زدیم، لبخند زیبایی که روی لبهای اسماعیل نقش بسته بود، پدرم را خیلی آرام کرد؛ ولی تا زنده بود، وقتی تنها میشد، خیلی گریه میکرد. همیشه با خودش میگفت: آخرین باری که میخواست به عملیات برود، با هم بذر خیار کاشتیم. اسماعیل گفت: من کمکت می کنم این بذرها را بکاریم؛ ولی خودم از این محصول نخواهم خورد.
به نقل از برادر شهید
****************
آخرین سلام
غروب روز شهادت اسماعیل بود. از من خواست برایش خاک تیمم بیاورم تا نمازش را بخواند. گفتم: اسماعیل جان! تو که نمیتوانی نماز بخوانی. جواب داد: حتماً باید نمازم را بخوانم برادر! با بررسی حال جسمی اسماعیل، کمکم دکترها هم متوجه شدند چه اتفاقی در شرف وقوع است. همه داخل سالن به حالت آماده باش بودند. خاک را برای تیمم آوردم. موهایش را شانه زدم. نمازش را خواند. وقتی