احمد خاکی آرانی
اسمعیل
بسیجی
محصّل
1348/06/01
آران وبیدگل
1365/10/04
جنوب خرمشهر
گلزار شهدای هلال بن علی (ع) آران
احمد به تاريخ 1349/6/23 در خانوادهاى متوسّط، مذهبى و اصيل در آران متولّد شد. دوران كودكى را تا سال سوم راهنمايى بدون هيچ مانع و مشكلى پشت سرگذاشت و در شانزده سالگى به بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامى پيوست. پس از طى چند ماه فراگيرى آموزشهاى لازم، راهى جبهه شد.با آنكه نوجوان بود، امّا قلبى مالامال از عشق و علاقه به اسلام و رهبر انقلاب داشت. احمد ضمن علاقه ى روز افزون جهاد در راه حق را ادامه داد و توانست مدرك سال سوم دبيرستان را دريافت كند. آداب و رفتار وى چنان بود كه در اوّلين برخورد انسان را مجذوب خود مىكرد.
در طول مدّت جنگ تحميلى تنها يك جمله را هميشه تكرار مىكرد: «به گفته ى امام اين جنگ برايمان نعمت است». قلب پاك، نورانى و مملو از عشق به معبودش طاقت نياورد و با شركت در عمليّات كربلاى چهار پس از نبرد قهرمانانه در جزيره ى امّ الرّصاص، در حالى كه هفده سال بيشتر نداشت، گردنبند طلايى شهادت را به گردن كرد و به مدّت دو سال و اندى مفقودالاثر بود. با تلاش بى وقفه ی برادران رزمنده، جسد پاكش پيدا و به خاك سپرده شد.ره صد ساله را چه زود طى كرد و در عنفوان جوانى در صف شهداى اسلام، خون پاك و مقدّسش را فداى اسلام و عترت قرآنى نمود .
ياران سحر پيك اميد آوردند
پيروزى عشق را نويد آوردند
در ظلمت شب كوچهى ما نورانى است
انگار دوباره يك شهيد آوردند
فرازى از وصيّتنامه ى شهيد احمد خاكى آرانی
به نام خداوندى كه جانم در دست اوست .غرض از مزاحمت اين بود كه مىخواستم چند كلمه اى با شما صحبت كنم. اوّل آن كه اكنون هيچ مسأله اى در دنيا براى ما مهمتر و واجبتر از جنگ نيست. به گفته ى بنيانگزار جمهورى اسلامى، امامخمينى، در اين زمان جهاد از نماز هم واجبتر است، بنابراين از شما مىخواهم كه بر اين امر توجّه بيشترى داشته باشيد. دوم اين كه انسان بايد راضى باشد به رضاى او و از هيچ پيشامدى گله نكند. البتّه انسان ممكن است هر لحظه مرگش فرا رسد و اين دنياى فانى پشت سر نهد، پس بايد در همه حال حساب خود را داشته باشد و در هر لحظه ى زندگىاش به كارهاى خود فكر كند. اگر انسان در اين دنيا كوچكترين حقّى از مردم به گردن داشته باشد، نمىتواند حقّ او را همان طورى كه خود مىخواهد بپردازد. در آن هنگام است كه مىفهمد بايد در دنيا حساب خود را تصفيه مىكرد. همان طورى كه در جايى رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم مىفرمايند: "به حساب خود رسيدگى كنيد قبل از آن كه به حسابتان برسند". در همين جا از تمام دوستان و آشنايانى كه مرا مىشناسند، طلب مغفرت و حلاليت دارم...
همسایه بودیم و همبازی و خانواده هامون با هم ارتباط داشتند. هشت نه ساله بودیم که اونها رفتند یه محله دیگه خونه ساختند و دیگه از هم دور شدیم...
تااینکه جنگ پیش اومد و احمد (خاکی )رفت جبهه و شهید شد و جنازه ش نیومد...
از پیداشدن جنازه ش مدت زیادی نگذشته بود که رفتیم خونه شون.
مادرش می گفت:
تازه مدرسه ها باز شده بود. احمد نشسته بود کتاب های درسیش رو جلد می کرد دوستش اومد در خونه دیدم احمد دیر کرد رفتم دیدم درِ خونه نیستند. وقتی برگشت گفت:
فردا میریم جبهه...یه ساک کوچک داشتیم دو تکه لباس براش گذاشتم یه قرآن کوچک و کمی خوراکی. روز بعد دم رفتن گفت:
مادر! یه دونه زیرپوش خودت رو هم برام تو ساک بذار.
خندیدم گفتم تازه شسته م خیسه اصلا زیرپوش من برای چی؟
گفت: رو چراغ خشکش کن برام.
نه لباسشویی داشتیم نه خشک کن نه حتی بخاری. یه چراغ خوراک پزی داشتیم زیرپوش رو آوردم بالای چراغ نگه داشتم که خشک بشه کارم عجله ای بود و یه گوشه زیرپوش سوخت. احمد گفت عیبی نداره همین خوبه گرفت و گذاشت تو ساکش...وقتی از در خونه رفت بیرون تا من و باباش کفش پوشیدیم اومدیم دیدیم تو کوچه نیست به باباش گفتم احمد امروز راه نمیره که! می پره...
با مینی بوس های خط رفتیم کاشان. می دونستیم از اونجا سوار اتوبوس میشن و میرن جبهه. چندتا اتوبوس بود. همین که رسیدیم اتوبوس ها حرکت کردند ما بین اتوبوس ها سرگردون دنبال احمد می گشتیم. احمد هفده ساله بود و لاغر. دیدیم شیشه یه اتوبوس باز شد و احمد تا کمر اومد بیرون و ما رو صدا زد. رفتیم پای پنجره. با خنده گفت:
تا جبهه دنبالم بیایین...
وقتی گفتند جنازه ش نیست تا جبهه هم رفتم. تا معراج شهدا...
جنازه ش که پیدا شد و گفتند بیایید تأیید کنید این جنازه احمد ( خاکی )شماست. رفتیم ساختمون بنیاد شهید...همین که در تابوت رو برداشتند نگاهم به زیرپوشی افتاد که براش خشک کرده بودم و یه گوشه ش سوخته بود. از همون زیرپوش شناختمش...
فاطمه رمضانی مقدم/ از فرهنگیان آران وبیدگل