عباس ابراهیم پورآرانی
علی
بسیجی
1342/10/01
1364/06/18
اشنویه
گلزار شهدای هلال بن علی (ع) آران
عبّاس در سال 1342 در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد و از آنجا كه در آن زمان خانوادة ایشان و اكثر خانواده ها فقير و كم درآمد بودند؛ او نتوانست به مدرسه برود. لذا به كمك پدر به كار كشاورزي و دامپروري مشغول شد. وقتي ده سال داشت به دنبال گوسفندان به بيابان و صحرا ميرفت. همه از اخلاق خوب و بسيار مهربان او حتّي با اين سن كم تعجّب ميكردند و از آنجایی كه به خواندن و نوشتن علاقة بسياري داشت در كلاسهاي شبانه شركت كرد و خواندن و نوشتن را فرا گرفت، حتّي بعدها با اين سواد كم و استعداد سرشار خود به سرودن اشعار مذهبي پرداخت و چون صداي بسيار زيبا و دل نشيني داشت؛ با صوت زيبا به مدّاحي و ادعيّه خواني ميپرداخت. در سال 1361 با رسيدن به سن سربازی به خدمت اعزام شد و بعد از دورة آموزشي در مناطق جنگي كردستان (بانه، سنندج و مريوان) خدمت مقدّس سربازي را به پايان رساند.
همرزمان عبّاس، بسيار از او تعريف ميكردند و ایشان را جواني خوشاخلاق، صبور، پاك دامن و با قلبي صاف و صادق معرّفي ميكردند و حتّي به گفتة آنان هر موقع كه دلتنگ ميشدند از او درخواست ميكردند كه با صداي دل نشينش براي آنان شعر، سرود و آواز بخواند.
بعد از پایان دوران خدمت سربازی بلافاصله از طریق بسیج به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد و تا زمان شهادتش دو، سه مرتبه به مرخّصي آمد و حتّي در طول مدّت مرخّصي هم به كمك پدر به كشاورزي مشغول ميشد تا اینکه دفعة آخر براي خداحافظي نزد مادرش رفت ولی مادر مانع او شد و او در جواب گفت: «مادر، اين را بدان كه اين دفعة آخری است كه من به جبهه ميروم و ان شاءالله اين دفعه به آرزوي خود ميرسم» که مورد اعتراض مادرش قرار گرفت، امّا که در جواب گفت: «مادرم اگر من و امثال من به جبهه نرويم تو و خواهرم در خانه آسايش نخواهيد داشت».
بالاخره مادر را راضي كرد. از خانواده خداحافظي و به طرف جبهه حركت كرد و بعد از چند روز در مورّخ 1364/06/18 در منطقة عمليّاتي كردستان (اشنويه) و در عمليّات قادر به آنچه که آرزو کرده بود رسید و نداي «هل مِن ناصراً ينصُرني» حسين زمان را لبّيك گفت.
ایشان به مدت يازده سال، مفقودالجسد بود تا اینکه پس از اين مدّت چشم انتظاري، پدر و مادر در فراغ او بسيار ناراحت بودند و مدام از خدا درخواست داشتند كه خبري به آنان برسد؛ وی شبي به خواب مادر آمد و در خواب با چهرهای زيبا و نوراني به شادماني ميپرداخت. روز بعد، از بنياد شهيد تماس گرفتند كه عبّاس را پيدا كردند، جالب توجّه اینکه همان طور كه در خواب به مادر، خود را نشان داده بود در تابوت نیز همان گونه با جسمی سالم و چهرهای بشّاش بود.
روحش شاد و راهش پر روهرو باد
با سلام و درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران امام خميني آمدن من به جبهه براي اين است كه اسلام پيروز شود و دشمن نابود شود و ما براي خاطر اسلام و قرآن است كه به جبهه ها آمديم و وظيفه تكتك ماست تا دشمن را نابود كنيم و ما هم تا آخرين قطرة خونمان ميجنگيم تا اين جنگ را به نفع اسلام به پايان برسانيم پيام من به خانوادهام اين است كه هميشه خدا را در ياد داشته باشيم و هميشه به مردم اين آب و خاك و ايران كمك كنند و امام عزيز را هميشه دعا كنند و اگر من شهيد شدم براي من هيچ ناراحت نباشيد كه شهيد شدن در راه خدا سرافرازي ماست.
سلام اي مادر خوبم سلام اي خوب و محبوبم
سلامم را پذيرا باش. سلامم را كه از سنگر به سويت بازميگردم كه از جبهه هاي ديار خون و آتش موج ميگردم. سلامم را به امام پيرمان تقديم نما مادر، تو اي مادر من اكنون پاسدار انقلابم.
اكنون در سنگر دينم و من سرباز آئينم كنون در فرصتي كوتاه برايت نامه مينويسم.
و از روي تو مادر كنون من اشك غم ميريزم به پاس لحظه هاي تو براي تو يگانه آشنايم نامه مينويسم
كجا شبزندهداريهاي تو اندر ضميرم ميشود پنهان كجا مهر تو اندر سينة من ميشود بيرون
صحبتهاي بيپايان تو هرگز نميگردد فراموشم منم آنكه بيتو سردم و افسردة خاموشم
ولي اي مادرم باور كن اي مادر كه من تا آخرين لحظة عمرم سخت ميجنگم
شهيدان را قسم مادر به اشك پاك تو مادر به اشك چشم معصومان ويتيمان ناتوان سوگند
به خون گرم سرباز به خون غلطيدهاي مادر كه من مردانه ميجنگم به راه دين و آزادي كه من مردانه ميجنگم
كه من مردانه ميميرم اگرمن مفتخر گشتم به ديگر شهيدان راه اسلام پيوستم
اول از روي ادب اي گل بيخارسلام دوم از مهر و محبت به تو دارم پيام
مدتي است ميگذرد از تو ندارم خبري چه كنم ناله چه سازم كه فلك كرده مرا از تو جدا
زكجا غنچه بچينم كه دهد بوي تو را من كه در اين سن جواني زجهان سير شدم
صورتم گر چه جوان است ولي پير شدم خداحافظ رفيقان وفادار از پهلويتان ميروم خدا نگهدار
رفيقان در يكديگر بدانيد اجل سنگ است و آرم مثل شيشه