احمد ابراهیم زاده
حسین
بسیجی
1345/07/01
1362/05/15
پیرانشهر
گلزار شهدای روستای یزدل
احمد در سال 1345 در روستای یزدل در دامان خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و تا سال اوّل راهنمایی به تحصیل پرداخت. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو پایگاه بسیج شهید بهشتی مسجد صفّاری کاشان و عضو کتاب خانه آنجا شد. بعد از کسب آموزشهای نظامی، دو مرتبه به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و در تاریخ 1362/03/25 در آخرین مرتبه اعزام در عملیّات والفجر 2 در تاریخ 1362/05/15 در منطقة پیرانشهر و در سن 17 سالگی به شهادت رسید و در تاریخ 1362/05/24 در کنار دیگر شهدای سرافراز یزدل به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پر روهرو باد
خاطره ای از شهيد احمد (حبیب الله) ابراهيم زاده يزدلي
«با برادران نشسته بوديم كه فرماندهان گفتند: «برادران به خط شويد». همگي گردان خط شدند و آنها عملیّات را برای هر گروهان شرح دادند. معاون گردان با گفتن جملة « امشب گردان شما عمليّات دارد» همگي بچّه ها را به هیجان درآورد و آنها با صداي بلند تكبير گفتند. معاون گردان سپس سخنراني نمودند و گفتند که امشب گردان يا زهرا(س) در اين عمليّات شركت ميكند. ان شاءالله با پيروزي به وطن باز خواهيم گشت.
روز يك شنبه ساعت 5:40 دقيقه، گردان را براي بردن به خطِّ مقدم آماده كردند. بچّه ها همه شاد بودند و روحيّة خوبي داشتند. سرهنگ شيرازي هم آمده بود. همة گردان با هم روبوسي ميكردند. سپس سوار هلي كوپتر شديم و به طرف خطِّ مقدم حركت كرديم. در بين راه، به سنگرهاي كمين عراقي برخورد كرديم ولي كار خداوند بود كه عراقيها ما را نديدند. حتّي بچّه ها يك تير هم زدند ولي باز آنها متوجّه نشدند كه نيرو از آنجا عبور ميكند. حدود يك ساعت بعد گروهان به خط شدند، از پشت سرِ عراقيها رفتيم. آنقدر رفتيم كه به قلّة آخري رسيديم. گروهان خسته شده بودند ولي هنوز آماده بودند. فرماندهان ميگفتند: «ذكر خداوند را بگوييد؛ ما را به خط برساند». بچّه ها در عمليّات، راه را بلد نبودند ولي با عنايت خداوند بود كه خود را به پايين قلّه رسانديم. تيربار عراقيها روي سر بچّه ها كار ميكرد امّا يك تير هم به بچّه ها نخورد. عدّهاي از رزمندگان رفته بودند و راه را پيدا كرده بودند و عدّهاي ديگر نيز رفتيم و خود را پشت سرِ عراقيها مخفي كرديم. دنبال يكي از نیروها كه راه را پيدا كرده بود؛ راه افتادیم تا به عدّهاي از بچّه هاي خودي برخورديم. حدود دو روز بود كه بچّه ها غذا نخورده بودند. فقط مقاديري جيرة جنگي داشتند كه بعضي از رزمنده ها آن را تمام كرده بودند. مجروح داشتيم و همه درد ميكشيدند. بچّه ها ناراحت اين مجروحها بودند. موقعي كه ميخواستيم حركت كنيم مجروح ها را جلو ميبردند كه در بين راه به جنگلي رسيديم. در آنجا درختان ميوه بسيار بود. بچّه ها آنجا توقف كردند و نماز ظهر و عصر را خواندند و عدّهاي هم براي گشت و شناسايي رفتند. يكي از گشتيها يك پيرمرد كُردي را آورده بود و همة ما فكر ميكرديم كه او كومله است. فرماندة ما با زبان كردي با او صحبت كرد. راه بالاي تپّه را هيچ كس بلد نبود. به پيرمرد گفتند: «دنبال ما بيا تا راه را براي ما پيدا كني»، با هم رفتيم. در بين راه سه نفر را ديديم كه دو نفرشان بالاي قلّه بودند و يك نفر هم پايين تپّه نشسته بود. پيرمرد گفت: «اینها رفقاي من هستند». ما خيلي شك كرديم كه آنها كومله هستند يا نه؟ باز حركت كرديم. پيرمرد نميخواست دنبال ما بيايد. بچّه ها آن قدر ذكر خدا را ميگفتند و خدا خودش ياریمان كرد. فرماندة ما به پيرمرد گفت: «ديگر راهي نمانده و ما را به اين راه برسان. ما هم شما را آزاد ميكنيم». پيرمرد قبول كرد. سه نفر از بچّه ها دنبال پيرمرد رفتند تا راه را براي ما مشخّص كند. بعد از مشخّص شدن راه، پيرمرد را آزاد كردند. بچّه ها با پيرمرد روبوسي كردند و پيرمرد رفت سپس ما هم رفتيم. ديديم راه را درست مشخّص كرده است. جلو رفتيم. ديديم بچّه هاي خودي با قاطر و برانكارد آمدهاند تا مجروحين را ببرند. بچّه ها خيلي خوشحال شدند كه به نيروهاي خودي رسيديم. چون اميد برگشت نداشتيم و باور نميكرديم اين همه پيشروي كنيم تا اين كه به پادگان جلديان محل استقرار خود رسيديم».
وَلاتَحسَبَنَّالذينَ قُتِلوا في سَبيلِاللهِ اَمواتا بل احياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقون
كساني كه در راه خدا كشته شده اند هرگز مرده نيستند بلكه زندهاند و درنزد خداوند روزي ميخورند.
بنام الله پاسدار خون شهيدان و بنام خدائي كه در دنيا بر مؤمن و كافر رحم ميكند و در آخرت فقط بر مؤمن رحم ميكند با سلام و درود فراوان بر حضرت مهدي صاحبالزمان(عج) و نائب برحقش خميني بتشكن و شهيدان صدر اسلام تا كنون بالاخص شهيدان كربلا مخصوصا سرور شهيدان حسين(ع)، خدايا در حال حاضر كه آماده ميشوم براي مأموريت الهي از تو ياري ميطلبم و عاشق شدم كه به جبهه بروم تا بتوانم كمك به اسلام بكنم خدايا از روزي كه تو را شناختم جرقهاي از ايمان در دلم زد و عشق و علاقه ام به تو چند برابر شد. بار خدايا تا توان داشته باشم در جبهه ها خدمت به دين اسلام خواهم كرد چون امروز اسلام عزيز احتياج به ما جوانان دارد. اگر خداوند در جبهه شهادت را نصيب من كرد شما برادران بايد اسلحه خويش مرا به دست بگيريد و قلب دشمن بشتابيد و با دشمن داخلي منافق، كوفه دمكرات هستند مبارزه بكنيد چون اينها در شهرستانهاي ما رخنه كردهاند. يكي ديگر از وصيتهاي من اين است كه امام عزيز را تنها نگذاريد. پدر و مادر و برادر و خواهرانم براي من گريه نكنيد براي امام حسين گريه كنيد براي علياصغر عزاداري كنيد هر چند شهيد شدن گريه ندارد، براي من سياهپوش نكنيد، چون امت اسلام هيچ وقت سياهپوش ندارد. شما بايد از خانواده هاي 3 الي 4 شهيد داده درس عبرت بگيريد. بايد به ياد شهيداني باشيد كه در صحراها افتادهاند و يك خواهش ديگر اين است كه پدر و مادر و خواهر و برادرانم، قوم و خويش و دوستان عزيزم مرا حلال كنيد و مرا خيلي ببخشيد مخصوصا پدر عزيزم كه حق بر گردن من دارد و من نتوانستم حق شما را بجا بياورم ديگر عرضي ندارم، خدا نگهدار شما باشد.% تاريخ 1363/2/27