مانده علی دلاوریان آرانی
حسین علی
پاسدار
نظامی
1334/03/31
آران وبیدگل
1362/12/11
طلائیه
گلزار شهدای هلال بن علی (ع) آران
مانده علي در تاريخ 1334/4/1 در شهرستان آران و بيدگل ، در خانواده اي مذهبي و از طبقه متوسط جامعه چشم به جهان گشود.
ميزان تحصيلات وي تا اوّل راهنمايي بوده و پس از آن به كار در كوره آجرپزي و در كنار آن به قاليبافي مي پرداخت .
فعّاليّت سياسي شهيد از سال 1356 شروع شد ؛ يعني قبل از پيروزي انقلاب اسلامي شهيد با رفتن شبانه به قم و آوردن اعلاميه و نوار حضرت امام خميني (ره) و پخش كردن آن در سطح شهر، مردم را از اخبار و اوضاع آگاه مي كرد و در تظاهراتی كه هر روز در سطح شهر برگزار مي شد ، شركت مي كرد . بعد از پيروزي انقلاب اسلامی و با توجه به بيانات حضرت امام كه تأكيد به جهاد سازندگي داشتند، شهيد تصميم به زراعت و دامداري گرفتند و دشت صالح دشت آران را با تلاش بسيار از ارباب و رعيّتي خارج نمود و در اختيار كشاورزان قرار داد و آن دشت با كمك جهاد سازندگي و كندن چاه زارعي آباد شد.
در سال 58 با غائله كردستان ، به امر امام براي مقابله با توطئه های دشمنان راهي كردستان شد و به گفتة همسر ايشان ، او نفر دوّم شهرستان در كردستان بودند.
در سال 1360 با شروع جنگ تحميلي و با شكل گرفتن بسيج به عضويت آن درآمد و در سال 1362 عضو رسمي سپاه شدند و به جبهه اعزام گردیدند .
ايشان در عمليات هاي محرّم، رمضان و خيبر شركت داشتند كه در عمليات خيبر در منطقة طلایيّه، 15 اسفند سال 1362 به درجة شهادت رسیدند و شهد شهادت را نوشيدند.
پيكر اين شهيد بعد از 12 سال ، يعني در سال 1374 به وطن بازگشت.
شهيد در سال 1361 به مدّت سه ماه ، در مأموريتي به خاطر امنيّت مرزها به سيستان و بلوچستان اعزام شدند. شهيد با ديدن چند خواب به شهادت خود يقين پيدا كرده بودند .
از جمله در سال 1361 اوايل جنگ همسر ايشان از خواب بيدار و ديدند كه ايشان در حال گريه و خواندن نماز شب هستند. او از همسرش علّت گریه را پرسید و ایشان این گونه تعریف کردند که : در خواب ، درب خانه به صدا درآمده و با باز كردن در، دو عرب با پيراهن سفيد در پشت در بودند يكي از آن ها به من اشاره كرد بيا برويم من هم مثل اين كه مي دانستم كه بايد برويم ، گفتم ما تازه به اين منزل آمده ايم و وضعيّت منزل و زن و فرزندانم مناسب نيست ، اگر اجازه بدهيد من سر و ساماني به وضع آن ها بدهم و شرايط مسكن را مهيّا کنم كه يكي از آن ها اشاره به ديگري كرد و كسب اجازه نمود و آن عرب با اشاره سر اجازه دادند كه بمانم و من از خواب پريدم و فهميدم كه مدّتي ديگر شهيد خواهم شد.
او در سال 1362 به عضويت سپاه در آمده بودند كه ايشان براي آموزش به پادگان الغدير اصفهان اعزام شده بودند كه يك شب در پادگان خواب مي بينند كه نيروهاي پادگان همه به صف شدند و گويا يكي براي بازديد از نيروها به پادگان مي آيد. او در این مورد می گوید : به يك باره ديدم كه درِ پادگان باز شد و شخصي نوراني وارد پادگان شدند و از همه بازديد كردند و به هركسي از كوله پشتي خود رنگي از لباس مي داد. به يكي سبز ، به يكي زرد و ديگري سفيد .
من پرسيدم آقا ما همه پاسداريم ، به يك لباس و به يك رنگ . چرا شما به هركس يك رنگ مي دهيد؟ شخص نوراني گفت: آن هايي كه سبز دادم ، به خاطر خدا خدمت مي كنند. آن هايي كه زرد دادم ، به خاطر ريا آمده اند و لباس سفيد براي آن هايي است كه شهيد خواهند شد. به من گفت تو چه رنگي مي خواهي؟ گفتم: من خيلي آرزوي شهادت دارم و ايشان لباس سفيد به من دادند .
شب از خواب پريدم و بعد از نماز شب به خدمت فرمانده رسيدم و خوابم را تعريف كردم. فرمانده نيروها را جمع كرد و خواب مرا تعريف كرد و گفت: حواستان را جمع كنيد ، امشب آقا به پادگان آمده اند و همة نيروها گريه كردند كه از دسته لباس زردها نباشند .
به گفته همسر ايشان در مدّت زندگي مشترك ، نماز شب ايشان هرگز ترك نشد و تمام همّ و غمّ زندگي اش مردم بود ؛ به طوري كه مدّتي به خاطر مردم تعاوني تشكيل داده بود و اقلام مورد نياز مردم را توزيع مي كرد.
در سال 1357 یعنی اوايل ازدواج ، شهيد خوابي مي بينند كه به اتّفاق همسرش در باغي زيبا بودند كه ناگهان سرِ دو پسر بچّه را كه بريده بودند ، مي بينند. تعبير اين خواب به گفتة يكي از روحانیّوين اين بود كه داراي دو پسر خواهيد شد و خود ايشان هم شهيد مي شوند و اين خواب در سال 1358 و 1360 با تولّد پسرهايشان و سال 1362 با شهادت ایشان تعبير شد.
جواب شهيد به همسرشان كه اظهار ناراحتي از تنهايي و مشكلات زندگي و فرزندان مي كردند ، اين بوده است كه تو به من قول بده از فرزندانم مراقبت كني. آن ها را خوب تربيت نمايي و من قول مي دهم كه در قيامت از تو شفاعت كنم. تو تنها نيستي ، خدا را داري و اگر تمام دنيا با تو باشند ولي خدا را نداشته باشي و ايمان نداشته باشي ، تنهايي و هيچ كس را نداري ولي اگر خدا باشد و هيچ كس هم با تو نباشد ، براي تو كافي است و خدا هم عهد كرده، هر رزمنده اي كه در راه من بجنگد خودم حافظ زن و فرزندانش هستم.
يكي از همرزمان شهيد درباره شب عملیّات و حضور آن شهید می گوید : مرحله اوّل عمليات خيبر به پايان رسيده بود. نيروها براي شروع مرحله دوّم عمليات آماده مي شدند. فرماندهي گردان ، نيروها را سازماندهي نمود . يكي از نيروها به علّت بيماري و ضعف جسماني قادر به شركت در عمليات نبود و چون تخصّص او تخريب بود و نياز مبرم به تخريب چي احساس مي شد ، شهيد مانده علي دلاوريان داوطلب جايگزين رزمنده بيمار گرديد و به عنوان تخريب چي گردان وارد عمليات شد .
در پايان اين مرحله از عمليات كه دشمن ، آتش سنگيني روی گردان ريخته بود و تلفات و شهدا ، يكي پس از ديگري در آن منطقه صعب العبور امان را از رزمندگان گرفته بود ؛ رزمندگاني كه برابر دستور در حال عقب نشيني بودند ، به شهيد مانده علي دلاوريان اشاره مي كنند كه دستور عقب نشيني صادر شده است. شهيد با جسارت و غيرت اسلامي و ملّي خود به رزمندگان خطاب مي كند كه با دشمن تن به تن و حتي با سر نيزه خواهم جنگيد و اين اتّفاق از قول يكي از رزمندگان شاهد بيان گرديده و سرانجام شهيد سينه به سينه با دشمن درگير شده و هنگامي كه دشمن نتوانست با او مقابلة رو در رو كند ، او را محاصره نموده و با تير خلاص او را به شهادت مي رسانند .
پيكر شهيد به علّت شرايط سخت جغرافيايي به پشت جبهه انتقال داده نشد و در منطقه باقي ماند و نهايتاً شهيد در آمار مفقود الجسد جنگ ثبت گرديد.
لازم به ذكر است كه در آن شب عمليات برادر كوچكتر شهيد، شهيد جعفر علي دلاوريان كه در يكي از گردان هاي رزمي اش كه هم زمان از نيروهاي عمل كننده بودند ، در همان شب به شهادت رسيده و به همان علّت ( جغرافيايي منطقه ) جنازه اش در منطقه باقي مانده و دو برادر در يك عمليات مفقود الجسد گرديدند.
روحش شاد و راهش پررهرو باد !