حسین رجبی
غلام رضا
سرباز سپاه
1345/06/30
علی آباد فخره ابوزیدآباد
1365/04/11
خلیج فارس
علی ابادفخره ابوزیداباد
حسین رجبی فرزند غلامرضا در15 فروردین سال 1346 در روستای علی آباد ابوزیدآباد دیده به جهان گشود
3ساله که بود مریض شد وهمه بدنش عفونت کرد وبعدازاینکه همه دکترها جوابش کردند خوب شد13 ساله بود که گفت می خواهم به جبهه بروم خانواده اش به او اجازه نمی دادند و می گفتند که سن توکم است ودرضمن جبهه به تونیازی ندارد (چون براثرمریضی بسیارجثه ای کوچک ولاغرداشت)گفت نه من باید بروم وبادست بردن درشناسنامه اش موفق شد به جبهه برود .نزدیک 5/1سال بود که صحیح وسالم می آمد ومی رفت وزیادبه مرخصی نمی آمدتااینکه براثراصابت تیردر11شهیریور ماه سال 1365 روی سکوی امیه ودرعملیات کربلای سه به فوز شهادت رسید
خاطراتی از زبان مادرشهید
پشت دارقالی بودم وقالی میبافتم همینطور که مشغول قالی بافتن بودم به خواب رفتم درعالم خواب دونفرزن وسه نفرمرد رسیدند که رویشان را بانقابی سبز پوشانده بودند ونور از انها می بارید آمدند ویک تابوت روی دوششان است وآوردند داخل خانه وروی زمین گذاشتند آنها گفتند :بیا مادرم این پسرتوست واو را ببین که دیگر اورانخواهی دید من خیلی ناراحت شدم وروی پسرم را پس زدم دیدم دیدم حسین من است که یک طرف صورتش کاملا رفته بود ویک طرف صورتش نداشت ،یکی از زن ها گف خوب نگاهش کن که دیگر نخواهی دید اورا.من شروع به گریه کردن افتادم جنازه پسرم خونی وگلی بود زن دوباره رسید وگفت خوب نگاهش کن که بار آخر است که اورامی بینی .بعدازخواب پریدم وشروع کردم به گریه کردن این ماجراگذشت تاروزی که خبرشهادت او را آوردند وپسرم حسین راهمینطور که درخواب دیده بودم بود،تمام لبانش خونی وگلی وبود ویک طرف صورتش هم نداشت
خاطراتی از زبان پدرشهید
درخانه نشسته بودم وخوابم برد .درعالم خواب به من گفتند حسین شهید شده البته من درجبهه بودم که می گفتند حسین شهید شده من هم رفتم به خط مقدم وحسین را پیدا کردم.دیدم که حسین بیهوش افتاده داخل باتلاق ومن به زحمت بلندش کردم وازباتلاق بیرونش آوردم واورا دربغل گرفتم .دستم راروی صورتش کشیدم که یک دفعه حسین چشمهایش رابازکرد وبه من گفت :بابا و شهید شد.من بازدست به روی صورتش می کشیدم حسین چشمهایش رابازکرد وگفت بابا گفتم بله بابا جان وهمان لحظه به شهادت رسید وپدرم می گفت :من خیلی ناراحت بودم گفتم حسین چه خواهدشد که بعداز3 روز خبر شهادت حسین را آوردید که توی قایق بودند وخپاره به داخل قایق اصابت می کند وشهید می شود وداخل باتلاق می افتد.همانطور که درخواب اورا دیده بودند همانطور هم بود که جنازه ایشان را آوردند.تمام لبانش خون آلود وگلی بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
الذین اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون
با نام الله و با درود و سلام بر آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش خمینی کبیر این پیر پرچمدار اسلام و مذهب تشیع، چند کلمهای را به عنوان وصیتنامه به ملت عزیز ایران و پدر و مادرم متذکر میشود.
بارالها: خداوند! تو خوب میدانی که من برای رضای تو و برای یاری کردن دین تو سلاح به دست میگیرم و روانه جبهه میشوم، خداوند! تو خود مرا ببخش و نیت مرا خالص بگردان و شهادت در راه خودت را که همان رسیدن به توست نصیبم گردان، ای امام عزیز به همان خدایی که همه ما را آفرید قسم که تا آخرین قطره خون سنگر را رها نکرده و تا سرنگونی دشمن از سنگر بیرون نیایم تا بکشم سران کفر را. ای جوانان رزمنده احساس خستگی نکنید و ضعف به خود راه ندهید که نصرت از آن اسلام و مسلمین است.
ای ملت رزمنده و شهیدپرور ایران دست از امام بر ندارید و همیشه پشتیبان امام عزیز، این قلب تپنده اسلام باشید، از ولایت فقیه حمایت کنید و مبادا هرگز از روحانیت جدا شوید و اگر از روحانیت جدا شدید بد روزی است که ابر قدرتها جشن میگیرند. وحدت بین خود را حفظ کنید و از تفرقه و دو دستگی بپرهیزید و آنان را که تخم نفاق میپاشند شناسایی کرده و دستگیر کنید و همچنان حضور خود را در صحنه حفظ کنید و پشت جبهه ها را محکم نگه دارید. ای دوستان عزیزم امیدوارم که بعد از من سلاح مرا به دست گرفته و سنگر مرا پر کنید و از اسلام و خون شهدا دفاع کنید. پدر و مادر رنج دیده و داغ دارم امیدوارم که بعد از شهادت من زینبوار صبر کنید، ولی بیتابی نکنید و پیام خون مرا به سرتاسر جهان برسانید مبادا بیتابی کنید تا دشمنان اسلام شاد شوند. اگر خواستی گریه کنی برای علیاکبر حسین(ع) گریه کن و زینبوار برای خود از خدا صبر طلب کن. پدر و مادر جان میدانم که من برای شما فرزندی لایق و خوبی نبودم و حق پدری و مادری شما را به جا نیاوردم ولی شما به بزرگی خودتان مرا حلال کنید و ببخشید، چون که من عازم سفرم، سفری که برگشت در آن نیست، آری مادر جان من به سوی معبود خویش به سوی آن کسی که سالها انتظار دیدنش را میکشیدم در حرکتم. پس از کلیه فامیلها و آشنایان برایم حلالیت بطلبید، از رفتن برادرانم به جبهه جلوگیری نکنید و بگذارید تا راه مرا ادامه دهند. ای جوانان مبادا در بستر بمیرید که دوستان شما در جبهه های غرب و جنوب به خاک و خون میتپند و مرگ را ننگ خود میدانند که در بستر بمیرند، باید رد صحنه کارزار بمیرند، باید مردانه بجنگند و مردانه شهید شوند و مردانه افتخار بیافرینند. برادرانم هر کجا و در هر گوشهای که هستید از اسلام و مسلمین و همیشه از جنگ اسلام با کفر دفاع کنید و همیشه مردم را برای جبهه های نبرد حق علیه باطل تشویق کنید تا دشمنان بفهمند و بدانند بدون اسلام زیستن ننگ است و در ضمن آنان که مخالف هستند و انقلاب و روحانیت را قبول ندارند در تشییع جنازه من حاضر نشوند و برای من گریه نکنند، آنان باید به حال و زار خود گریه کنند و به حال بدبختی خود گریه کنند.
ای ملت اسلامی، اسلام امروز به خود گذشتگی و فداکاری نیاز دارد، پس کوشش کنید و با خود گذشتگی و ایثار درخت تنومند اسلام را حفاظت کرده و نگذاریم حتی ضربه کوچکی به آن وارد کنند. پدر و مادر و خواهر و برادرانم باز هم از شما حلالیت میطلبم چون نه برای پدر و مادرم فرزند خوبی بودم و نه برای شما برادری خوب، پس مرا حلال کنید. وقتی خبر شهادت مرا میشنوید خوشحال باشید که چنین برادری داشتید که مورد قبول خداوند قرار گرفت و خداوند آن را از شما قبول کرد.
مرگ یکبار در سنگر زیبنده تر پس نمیزیبد که در بستر بمیرد شیر نر
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته» حسین رجبی از علی آباد فخره ابوزیدآباد