گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

غلام رضا رعیت یزدلی

نوروز

پاسدار

پزشک نظامی

1336/11/01

روستای یزدل آران وبیدگل

1361/01/02

شوش

گلزار شهدای روستای یزدل

در سال1336 نوزادی مصادف با یازدهم ذیقعده سال ۱۴۸ هـجری قمری، روز میلاد امام رضا علیه السلام در روستای یزدل به دنیا آمد .که به میمنت این روز اسمش را غلامرضا گذاشتند. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه قطب راوندی یزدل و راهنمایی را در مدرسه لاجوردی راوند گذراند و دوره ی متوسطه را در رشته علوم تجربی در دبیرستان امام خمینی«ره» (پهلوی سابق) سپری کردند . سپس در سال 1354وارد دانشکدی توان بخشی دانشگاه تهران شد و از همان بدو ورود به فعالان انجمن اسلامی دانشکده پیوست و در راه مبارزه با حکومت پهلوی و استمرار و تثبیت انقلاب اسلامی فداکاری و کوشش های فراوانی کرد . ایشان همزمان با تحصیل و فعالیت های سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی در تهران ، انجمن اسلامی یزدل را تاسیس کرد .

او طیف گسترده ای از جوانان و مردم یزدل را جذب و پرورش نمود . حاصل این تلاشها ، هسته های اولیه ی گروهای مقاومت بسیج یزدل و کتابخانه ی انجمن اسلامی شد .، مدیریت در پروژه های فرهنگی و عمرانی و در نهایت تقدیم پنجاه شهید در دوره ی جنگ تحمیلی حاصل فعالیتهای او بوده است . سردارشهید غلامرضا رعیت در سال 1358 در دوره کارشناسی ارشد رشته ی فیزیوترابی پذیرفته شد و همزمان با تحصیل به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز در آمد و در مرکز تربیت معلم عقیدتی سپاه تهران ( منطقه ی 10 کشوری ) مشغول به فعالیت در قسمت آموزش عقیدتی نیروهای محافظ شخصیت های کشوری و لشگری ، و مربی واحد آموزش عقیدتی سپاه تهران شد .

مسئولیت گزینش نیرو در سپاه پاسداران از دیگر فعالیت های ایشان بود . يك روز با موتور در خيابان طالقانی تصادف خيلی شديدی كرد ولی آسيب زيادی نديد. بعد از تصادف گفته بود من بايد در آن حادثه می مردم . وی در مورخه ی 1360/7/2 به جبهه اعزام شدند . در این مدت مسئول آموزش عقیدتی لشگر محمد رسول الله را بعهده داشت . یک بار در این مدت به مرخصی آمد ،دیداری با خانواده تازه کرد . برای آخرین بار درتاریخ1360/12/10 بعد از دید و بازدید خانواده به یگان خدمت خود بازگشت و در عملیات فتح المبین در منطقه دشت عباس و شوش شرکت کرد.

او در مورخه ی 1361/1/2 زمانی كه رزمندگان در شب اول عمليات فتح المبين به خط زدند و بيش از حد انتظار جلو رفتند از فرماندهی دستور آمد كه عقب نشينی كنند چون خط نامتوازن شده بود . هنگام عقب نشينی شهيد رعيت تير خورد. نيروها هم نمی توانستند او را به عقب بياورند . عراقی ها مجدد آن قسمت را تصرف می كردند . ايشان با همان مجروحيت ، اسير می شود . فردا شب آن روز نيروها خودی به خط زدند و عراقي ها را از آن منطقه بيرون كردند و خاكريز ها را پس گرفتند. پيكر شهيد رعيت را در حا لیکه دستها یش از پشت بسته بودند ، پيدا كردند. به دليل مجروهیت او، عراقی ها نتوانسته بودند ايشان را به عقب ببرند لذا او را تير خلاصی زده بودند تیر به قلب شهید اصابت کرده بود و او را به شهادت رسانده بود او در مقطع كوتاهی به آرزوی بزرگش كه جانبازی ، اسارت و شهادت بود، رسيدند.

جنازه این شهید بزرگوار در تاریخ 1361/1/14 در روستا تشییع و در گلزار شهدای یزدل طبق وصیت خودش در جوار شهید رحمت اله روحانی بخاک سپرده شد . سپاه پاسداران تهران پس از شهادت ایشان ساختمان مرکز آموزش تربیت معلم عقیدتی سپاه و خیابان منتهی به آن را برای زنده نگه داشتن نام و یاد سردار شهید رعیت ، به اسم او نامگذاری کرد . دوستان دانشگاهی ایشان نیز به ویژه مرحوم دکتر سعید کاظمی آشتیانی که جهاد دانشگاهی و موسسه رویان را تاسیس نمود یک ساختمان از واحدهای علمی ، پژوهشی موسسه را به نام وی ثبت کرد . سردار رعیت در میان مردم یزدل و دوستان دانشگاهی و همکاران سپاهی خویش به اسوه ی اخلاق و وظیفه شناسی شناخته شده بودند .


تعداد بازدید: 4040

بسم الله الرحمن الرحیم

اول بند 7 وصيت نامه را بخوان

خدمت برادر عزیزم ...... سلام عرض می کنم، امیدوارم به سلامت بوده و خدمتگزار خوبی برای اسلام و مسلمین باشید. باری غرض از نوشتن نامه مطالبی بود که می بایست به عنوان وصیت برایت بنویسم که در صورت لزوم و نبودن من به آن ها عمل کنید.

1. از حضور و خدمت کلیه دوستان و آشنایانی که مرا می شناسند عذرخواهی نما و در صورتی که در جلسۀ ختم و یا غیره از همۀ مردم بخواهی که اگر کسی حقی بر گردنم دارد بیاید و بگیرد و یا آن را حلال کند. بسیار خوب است از دوستانم ...... و ...... و ...... مخصوصاً عذرخواهی نما، چون با این برادران زندگی کرده ایم و حقوقی در گردن من دارند.

2. مقدار 8000 تومان پول در دفترچه ام دارم که در سپاه است و در نزد برادری به نام ...... و شما برای تماس با ایشان با شمارۀ تلفن ...... و با شمارۀ تلفن های سپاه تهرآن که با من تماس می گرفتید تماس بگیرید. ضمناً در دفترچه هم نوشته ام و به ...... از برادران کاشانی هستند و در گردان می باشند گفته ام که 2550 تومان پولی از ...... گرفته ام که شما از طریق برادر ...... به شمارۀ ...... می توانید با ...... تماس بگیرید و در صورت نصیب شدن شهادت ان شاءالله، نزدیک قبر رحمت در صورت رضایت خانواده شان به خاک بسپارید.

3. یک نامه حاوی چند پیام برای خانواده ام برایت می فرستم که در صورت پیش آمدن شهادت من، آن را به خانواده ام بدهید.

4. برادران مرا البته مثل همۀ بچه های یزدل باید روی شان کار کنید و چون که زمینه در این ها بیشتر است باید این جور بچه ها که از خانواده های مذهبی تری به طور نسبی هستند کار بیشتری بشود که خودتان در جریان هستید و امیدوارم موفق باشید.

5. آن چه در یزدل می گذرد با یک برنامه ریزی کوتاه مدت و یک برنامه ریزی درازمدت برای جذب نیروها و سازندگی در حد امکان کوشش باید شود، کارهای از قبیل آوردن روحانی، کار کردن روی نیروهای جوان، آوردن خانمی برای خواهران و زنان یزدل، کار کردن روی نیروهای مدرسۀ راهنمایی و برنامه هایی این چنینی از مواردی هستند که باید هرچه بیشتر روی آن ها نیرو گذاشت تا بازسازی شود.

6. نامه ای به ...... خواهم نوشت در آن تأکید خواهم کرد که اگر کسی حقی در گردن من دارد حلال کند در جریان آن با تماس تلفنی با شمارۀ ..... باشد. شاید از طریق روزنامه ها باشد انتشار آن.

7. آن چه در چهار برگی نوشته ام خوانده نشود هرگز، تا زمانی که خبر به شما بدهند. اگر شهید شدم بعد از آن که کفن و دفن شد آن را به پدرم بدهید، فقط خودش بخواند و دیگرآن که در نامه قید شده، خواهرانم و برادرانم.

8. برادرم محمدتقی و علی نقی، سعی کنند در سن شرعی زن بگیرند و می توانند از حقوق من نیز و یا از هر طریقی که توانستند استفاده کنند گرچه خودم نتوانستم متأسفانه در سن قانونی و شرعی به عللی که می دانید زن بگیرم ولی این به عنوان وصیتی است که حتماً باید به آن عمل کنند و در ضمن این که درس می خوانند زن نیز بگیرند به خودت نیز این نصیحت برادرانه را می کنم که این کار را بکنی.

والسلام

غلامرضا رعیت یزدلی


مصاحبه سردار باقرزاده :

بسم الله الرحمن الرحیم .

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . خدا را شاکریم که به من توفیق داد که بعد از بیست چند سال که از شهادت برادر عزیزم غلامرضا رعیت یزدلی می گذرد در کنار مرجع ایشان و در بیت این خانواده شریف و رزمنده پرور و شهید پرور یزدل ، حضور پیدا کنم . توفیقات الهی خدا را باید شاکر باشیم و از این توفیقات باید استفاده کنیم برای آنچیزی که مقصد شهدا بوده و برای بیان مسیری که شهدا به واسط آن به مقصد رسیده اند .

شهید بزرگوار را بعد از سال58 و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در دانشگاه علوم توانبخشی که در آن زمان دانشگاه مستقلی بود و قبل از انقلاب تاسیس شده بود و مکان آن فرق می کرد در کوچه امیر کبیر و در مقابل دانشگاه امیر کبیر بود خوابگاهی هم داشت در کنار خیابان شهید قرنی و شهید خوش بین . شهید رعیت را من چند سال قبل از انقلاب که وارد دانشگاه شد می شناختم . او متولد سال 36 بود من متولد سال 37 هستم ایشان چند کلاس از من بالاتر بود من در دانشگاه همراه با ورود به دانشگاه هنگام تاسیس انجمن اسلامی دانشگاه با ایشان آشنا شدم . دانشجوی بعد از انقلاب و اولین سری بودیم خداوند لطف کرد طبقه ی پنچم ما هم طبقه ای بودیم اطاقها دو نفره بود ولی من با سعیدی فروتن و آقای حسینی با هم بودیم اطاق بغلی ما شهید رعیت و یکی دیگر بود همان روزهای اول ما با هم معنوس شدیم بدلیل اخلاق نیکو و تدین و مهربانی که داشت جلوء می کرد مثل اینکه ما داخل یک اطاق بودیم ایشان غذا می آورد می خوردیم و یا ما غذا می بردیم و می خوردیم او را پیش نماز قرار می دادیم و به او اقتدا می کردیم نوعی مراوده صمیمانه بین ما بود تا که این ارتباط ایمانی در انقلاب فرهنگی اوج گرفت شرائطی بوجود آمد که در انقلاب فرهنگی در تنگنا قرار گرفتیم . در جریان انقلاب فرهنگی گروهکهای فدایی و خلق بعنوان مخالف امام (ره) همجا را اشغال کرده بودند و با ستون پنچم کردستان همسو بودند و جوء خفقانی را ایجاد کرده بودند ، در دانشگاها ساز دیگری می زدند با اینکه انقلاب پیروز شده بود . بچه های مذهبی که یک اقلیت بودند و کاملا شرائط همدیگر را درک می کردند و هم فعالیت می کردند . یک شبی جریانی پیش آمد و یکی از اقوام ایشان هم میهمان او (شهیدغلامرضا رعیت) بودند ، با خبر شدیم که گروهکها میخواهند که دانشگاه را بگیرند آقای شیروان و آقای علیپور که بعدا به ما پیوستند با بچه های انجمن اسلامی رفاقت داشتند همه بچه ها رفته بودند دانشگاه علم و صنعت و ما مطلع شده بودیم که وضعیت خیلی بحرانی است می گفتند تا یک ساعت دیگر می آیند دانشگاه را کلا بگیرند من دیدم ما سه نفر بیشتر نیستیم یکی بود از همولایتی های خودمان من از ایشان خواستم که ما را در این قضیه کمک کند ولی ایشان قبول نکردند ، نماز خوان بود مذهبی بود ولی او عام بود اهل بصیرت نبود به او گفتم تو هم بیا پیش از اینکه منافقین بیایند ما برویم و درب ها را ببندیم و راهشان ندهیم او نیامد ولی این قوم خویش رعیت آمد و گفت من هستم رفتیم و درب دانشگاه را باز کردیم چون ما را می شناختند دیدیم جمعیت زیادی آمدند ما با بلندگو توپ تشر می زدیم و با هم تکبیر می گفتیم آنها جرئت نکردند که وارد شوند خیلی شرائط خواستی بود یک چند ساعتی معطل ماندند ما هم می خواستیم که معطل کنیم تا نیروی کمکی بیاید آن موقع که تلفن نبود مردم هم بسیار نا آرام بودند و به قصد گشتن ما می خواستند دانشگاه را بگیرند . خیلی بدو بیراه می گفتند یکی را داشتیم برای هر دو طرف ما واسط بود خبر ما را برای آنها می برد و خبر آنها را برای ما می آورد ما دیدیم که تا صبح نمی توانیم مقاومت کنیم . خلاصه دیدیم یک راه فراری هست از درب پشت فرار را بر قرار ترجیع دادیم فردای آن روز که جمعه بود بعد از نماز جمعه مردم را می آوریم کسی هم از دانشگاه ما در دسترس نبود . ریخته بودند داخل و با سرایدار بر خورده بدی کرده بودند که خیلی ناراحت بود رفتم نماز جمعه تهران تازه داشت تمام می شود سخنی را از گروهگها گرفته بودند من رفتم جلو کنار جمعیت دیدم کسی آمد پیش من و گفت همین الان رئیس جمهور بنی صدر با امام در تماس بوده و از قول امام گفته ، مردم طرف دانشگاهها نرونند مثل اینکه یکی در وسط این جمعیت به من می گفت شما بگو دروغ است می خواستند این دروغ را به امام نسبت بدهند . گفتم مردم این حرف دورغ است شما پشت سر من بیائید اول جلو دانشگاه خودمان 200 یا 300 نفر از این منافقین جمع شدند و داخل دانشگاه رفته بودند . من رفتم روی بشکه قیری که آنجا بود و با بلندگو در این ساختمان پنچ طبقه اعلام کردم 5 دقیقه به شما مهلت می دهم که از این ساختمان بیائید بیرون آنها مرا می شناختند ، بالاخره در یک دانشگاه درس می خواندیم مردم هم آمده و پیشانی بند هم بسته بودند و منتظر دستور من بودند 5 دقیقه که گذشت گفتم حمله ، همه از در و دیوار بالا رفتند یکی از این برادران یک تیغ موکت بری از اینها گرفته بود و داد می زد و می گفت بگذارید حلالش کنم او هم مرا می شناخت به من التماس می کرد که مرا نجات بده برادر ، او را خلاص کردم . هر چه کتاب داشتند مردم از بلای ساختمان ریختن داخل خیابان و ساختمان را آزاد کردند و متصرف شدند یک عده ای برای حفاظت ساختمان ماندند و مستقر شدند دوستان هم یکی یکی آمدند و ما بقی برای آزادی دانشگاه امیر کبیر رفتیم بعد از آنجا ، دانشگاه تربیت معلم در خیابان شهید مفتح را آزاد نمودیم در آنجا یکی از مردم شهید شدند بعدا تا سه نفر شهید هم شنیدیم . و بعد به سراغ دانشگاه علم وصنعت رفتیم . ما با شهید رعیت در انقلاب فرهنگی با هم بودیم ولی یادم نیست برای اولین بار شهید رعیت را کجا دیده ام قرار شد هر کدام از ما برویم یکی از ارکانهای انقلابی . شهید رعیت را فرستادیم سپاه با او شوخی داشیم گفتیم یک مقدار اذیتش کنند چون در سپاه صبحگاه بود می دواندند البته خودشان هم تصمیم گرفته بودند برود سپاه تصمیم ما یک مقدار هم صوری بود من و شهید خداپرست آمدیم جهاد. من رفته بودم جهاد همدان ، نهاوند و جهاد تربت جام من بعد برگشتم تهران ده روز قبل از جنگ 20 شهریور وارد سپاه شدم . شهید رعیت رفته بود گزینش سپاه . تصمیم گیری با ما بود هم را باید تسویه می کردیم و استادهای ضد انقلاب را هم تقسیم می کردیم استاد ولی ضد انقلاب بودند . بی حجاب می آمدند داخل کلاس هیچی به سر شان نبود البته با دیگر دوستان مثل آقای شیروانی . دکتر رعیت روی کتابهای استاد مطهری کاملا مسلط بودند تا بن دندان ، ایشان کتاب روش رئالیزم شهید مطهری را کاملا می دانست و حلاجی می کرد کلاس هم می رفت بعضی از جلسات استادن بزرگ را هم شرکت می نمود و مطالعه هم می کرد اینطوری نبود که همینطور رفته بود و گزینش شده بود . او رفته بود گزینش سپاه فیلتر بود می خواست نیرو ها را گزینش کند . اولا معتقد بود و ایمان داشت و ایمانش عاریه نبود یک چیزی که می گفت معتقد به آن بود . خصوصیاتی که در خانواده نزد پدر بزرگوار و مادر مکرمه اش ، و زحمات آنها ، و نان حلالی که به او داده بودند ، او باید به این راه می رفت منتها استعداد خدادای خود را نیز به خوبی شکوفاء کرده بود یادم هست که ایشان جدی ، معتقد بود که کمونیستها نجس هستند یعنی در طبقه پنچم دانشگاه اینها را راه نمی داد تولا و تبرا داشت تولا یعنی دوست داشتن دوستان خدا . و تبرا یعنی دشمن داشتن دشمنان خدا . شهید رعیت واقعه تبرا و تولا داشت من در عمل دیدم وقتی که معتقد شد اینها نجس هستند اجازه نمیداد اینها حمام هم بروند می گفت اینها اگر بروند حمام خیس بروند روی موکتها آنها را نجس می کنند و ما می خواهیم روی آنها نماز بخوانیم راه را روی آنها بسته بود . یکی از دانشجویان بی خط ، لااوبالی ، مشروب هم می خورد گاهی هم بالا می آورد ، آسمان جل کمونیست هم نبود ولی زور گوی گردن کلفت بود شهید رعیت با آنها برخورد می کرد و ایشان را از طبقه پنچم بیرون می کرد راهش هم نمی داد ما هم خوشحال بودیم این خود دارای یک معنا است در حالی که با این افراد اینگونه برخورد می کرد با بچه های خودی مثل یک نسیم ملایم و منعطف فوق العاده رعایت می کرد با بچه های حزب الهی دوست مهربان ، صمیمی و یک دل و با صفا ، با صداقت بود من چیزی در این بزرگوار دیدم اگر هم خطا می دید خیلی با احترام ، لطیف ، جوری که طرف شکسته نشود به او توهین نشود خیلی با حیا طوری برخورد می کرد که به کسی بر نخورد و آدم تعجب می کرد ایشان سالها کار تربیتی می کرد من نمی توانم همه سجایای اخلاقی اورا بیان کنم . انسانی بود ، در حالی که پر شور و فعال بود عاشق امام هم بود . وقتی وارد سپاه شد فردی عارف و مخلص ، صادق و متدین ، اهل نماز شب کاملا مقید بود همه اینها را بعنوان ریاضت و سیرو سلوک معنوی که می توانست پردها را برایش کنار بزند داشت . لحظات شهادت البته بیان خواهم کرد اهل مشورت بود ضمن اینکه به بچه ها مشورت می داد ، این بزرگوار ، در سپاه اغنا نمی شد هر کس می خواست برای این انقلاب کاری بکند جهاد و سپاه بهترین جایی بود برای جوانان . پر جاذبه بود هر روز گشت و تعقب گریز ، درگیری با خانه های تیمی منافقین ، تسخیر لانه جاسوسی ، سپاه هر روز در شهر هم شهید می دادیم جهاد هم همینجور بود در کردستان و سیستان و بلوچستان شهید می دادند این ارکانهایی بودند که می شود کار کرد . آمد پیش من نشستیم کنار دیوار در ستاد مرکزی سپاه ، گفت می خواهم عضو واحد نهضت های آزادی بخش بشوم .شما نظرت چیست ؟ سید مهدی هاشمی رئیس این نهضت بود برای انقلاب هم درد سرهایی درست کرد به او گفتم بهتر این است که آدم ، جا به جا نشود . من خودم هم اعتقادم به این است که یک کاری را باید تمام کرد برای همین بعد از جنگ ، کار امور شهدا را ادامه دادم او هم به حرف من گوش داد . ایشان دو بار به جبهه اعزام شدند که بار دوم در فتح المبین بشهادت رسیدند ایشان ابراز می کردند بچه ها مگر نمی بینید . چون بچه ها با دست سنگر می کندند و جای خودشان را آماده می کردند تا تثبیت کنند صدا می زد که آی بچه ها مگر بهشت را نمی بینید . بهشت در نزدیکی شماست باید همه برویم تا بهشت راهی نمانده لحظات بعد هم خودش به شهادت رسید به زهنم می آید که پردها برایش کنار رفته بود یعنی تصویری از بهشت و یا روزنه ای برایش باز شده بود . رضوان الله تعالی . البته آدم متدین اولین وظیفه اش حفظ حق ناس است و وظیفه خود می داند شهید وصیتی دارد که من در کودکی سحوا و به اشتباح البته بچه است ، کودک است بچکی می کند می گوید اگر از روی زمین کسی عبور کرده ام و ممکن است بوته ای را لگد کرده باشم و یا شاخه ای را کنده باشم برایم از مردم حلالیت بگیرید البته من در زندگی آیت الله گلپا یکانی هم این را دیده ام البته علما و شهدا و پیامبران و ائمه در یک گروهند . ناریان با ناریان و نوریان با نوریان . این دغدغه را همه دارند و بواسطه این است که آدم در مسیر آگاهانه قدم بر می دارد وقتی می گوئیم عاقبت اندیشی یعنی آخرت اندیشی یعنی من چگونه با خدا روبرو خواهم شد و به تعبیری دیگر از فردا به امروز رسیدند یک عده ای هستند که از فردا به امروز می رسند . می گویند ما فردای عرسات باید چگونه مواجه بشویم امروز فکرش را می کنند آنجا من باید چگونه باشم در دنیا به تناسب دستگاه الهی محکم کاری می کنم . لذا اگر حق الناسی به گردن دارد اینجا دورش می کند رفعش می کند . امروز برنامه ریزی می کند برای فردا این از عافیت اندیشی و مختص آدمهای معتقد است انسانی که اهل تزوق است از الان فکرش را می کند ولی دنیا طلبان از امروز به فردا می رسند یعنی چکار بکنیم که به نان و نوایی برسیم و یک رفائی در این دنیا برای خودم آماده کنیم . این برگ سبزی است تهوی درویش . من یک چیزی در ایشان این اواخر دیدم که خیلی عجله داشت تعجیل ایشان به ما این حس را میداد که او مرغی است در قفس گیر افتاده .

پاطوق بچه های دانشگاه ، جلوی دانشگاه تهران بود برای نماز جمعه .

((((خاطرات سردارباقرزاده مسئول مرکز تفحص شهدای گمنام در منزل حاج نوروز رعیت مورخه 18/4/1388 بعد از ظهر))))

سیدمرتضی موسوی،همرزم شهیدسردار شهید غلامرضا رعیت :

در سال های اولیه تأسیس سپاه که بنده مسئول عقیدتی سپاه ولیعصر(عج) بودم، تعدادی از دانشجوها درس را رها کردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقایان سعادت، میرزایی و غلامرضا رعیت از جمله این نیروها بودند. این بچه ها دردانشگاه تهران درس می خواندند که آینده تحصیلی را رها کردند و دل به کوران جنگ سپردند. آن زمان شهید رعیت تنها کسی نبود که درس و دانشگاه را رها می کرد و به جبهه می رفت . هفت ، هشت نفر بودند که همه درس را رها کردند و عازم جبهه شدند. همه همدیگر را می شناختند. شرایط فکری، روحی و شور و هیجان آن زمان و اشتیاق جوانان به امام خمینی و سخن ایشان سبب شده بود که رزمنده ها همه چیز را کنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بودیم . حضرت امام اصرار داشتند که از اوجب واجبات حفظ نظام و مملکت است و به همین دلیل خیلی ها درس را رها کردند و عازم جبهه شدند. من چند بار به شهید رعیت اصرار کردم که درست را ادامه بده ولی اصرار داشت تا تکلیف تمام نشده نمی توان درس خواند. عقیده داشت درس را برای پیشرفت و حفاظت از کشور می خوانیم و خیلی مصر بود به تکلیفش عمل کند. نزدیک سه سال در پادگان ولیعصر با شهید رعیت مأنوس بودم و زندگی می کردم . کلاس های عقیدتی ما را اداره می کرد. آن زمان واحد نظامی از عقیدتی تفکیک نشده بود و همه تحت نظر یک واحد بودند که مسئولش من بودم. نیروها قبل از اینکه مربی عقیدتی و نظامی شوند آموزش های لازم را دیده بودند و گاهی هم آموزش های تکمیلی در پادگان ولیعصر گذاشته می شد و دوستان شرکت می کردند. شهید رعیت به دلیل گذراندن این دوره ها و تجربیات خوبی که داشت از واحد عقیدتی به عنوان نیروی رزمی به جبهه می رفت. غلامرضا در بین سایر دانشجوها ویژگی های خاصی داشت. از لحاظ تدین و تقید به احکام به قدری مقید بود که در بعضی احکام شخصی دچار وسواس می شد. مثلاً وضو گرفتنش طول می کشید و هنگام نماز خواندن برای اینکه مخارج و تجوید را خوب ادا کند بعضی جملات را چندین بار تکرار می کرد. شخصیت دینی و اعتقادی شهید رعیت از قبل شکل گرفته بود و با مبانی اعتقادی و دینی بیگانه نبود. خمیرمایه اش را داشت و در زمانه اش یک نیروی متعهد بود. دفتری که من به همراه شهید در آن کار می کردیم کنار مسجد پادگان بود. به شکلی که در یک بلوک بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهایی که پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهید غالباً شب ها نماز شبش را در مسجد می خواند و برای خواب به اتاق برنمی گشت. هنگامی که نمازش را می خواند، نیایش هایش آنقدر طولانی می شد که نزدیکی های صبح از مسجد برمی گشت. صبح شده بود و نیروها به او صبح بخیر می گفتند. در زمینه مسائل اخلاقی و رفتاری متمایز از دیگران بود. آن زمان این جوانان حداکثر 23 سال داشتند. و این شرایط سنی اقتضائات خودش را دارد. نیروها بیشتر آماده باش بودند و کسی خانه نمی رفت. گاهی یک ماه کامل از پادگان خارج نمی شدیم . بچه ها شب ها در پادگان می نشستند و بگو بخند می کردند و اگر گاهی حرف بی ربطی زده می شد شهید رعیت به شدت واکنش نشان می داد . نیروها به اتفاق ، همه ایشان را قبول داشتند و احساس می کردند بدون شهید رعیت کمیت فکری و اعتقادی شان لنگ است. اگر چند روز در پادگان نبود بچه ها به شدت دلتنگش می شدند. به لحاظ اخلاقی و روحی و روانی مقبولیت زیادی در بین بچه ها داشت و نیروها با قداست به ایشان نگاه می کردند . فکر می کنم یک بار به جبهه رفت و برگشت و برای بار دوم به شهادت رسید. همچنین باید این نکته را بگویم خانواده شهید غلامرضا رعیت ، تمامی حقوق دریافتی از بنیاد شهید را پس انداز کردند، با توجه به اینکه خود این خانواده شهید از لحاظ مالی در بین خانواده های متوسط به پایین جامعه قرار دارند. این پدر و مادر شهید تصمیم به ساخت مدرسه در روستای خود می گیرند، اما میزان پول پس انداز شده کفاف ساخت فضای آموزشی با امکانات لازم را نمی دهد. در نهایت این مدرسه با مشارکت خیرین مدرسه ساز دو سال پیش ساخته شد و به بهره برداری رسید.

محسن زینلی، همرزم شهید

من اواخر سال 59 یا اوایل سال 60 در محل کارم با شهید رعیت آشنا شدم. ایشان آن زمان دانشجوی رشته پزشکی بود و فیزیوتراپی می خواند که درسش را رها کرد و عضو سپاه شد . آن زمان از خود گذشتگی و عشق به انقلاب در بین جوانان موج می زد و باعث می شد درسش را رها کند و به جبهه برود. می گفت الان وظیفه من درس خواندن نیست و باید به انقلاب و نظام کمک کنم . این اتفاق برای زمانی بود که امام فرمود حصر آبادان باید شکسته شود . غلامرضا هم شب به خانه رفته بود و به پدر و مادرش گفته بود ما 400 دانشجو هستیم که می خواهیم بعد از نماز جمعه تهران به جبهه اعزام شویم. مدتی در واحد عقیدتی سیاسی پادگان ولیعصر خدمت می کرد . یک روز با موتور در خیابان طالقانی تصادف خیلی شدیدی کرد ولی آسیب زیادی ندید. بعد از تصادف به من می گفت باید در آن حادثه می مردم و نمی دانم خدا مرا به چه علتی نگه داشت . عمرش به دنیا بود تا بعدها در جبهه حاضر شود و دینش را ادا کند .با حاج احمد متوسلیان رفیق بود و حاج احمد خیلی غلامرضا را قبول داشت. خیلی آدم آرام، وزین و متینی بود. حاج احمد ایشان را خوب می شناخت. با توجه به رشته تحصیلی شهید ، حاج احمد در عملیات فتح المبین از او دعوت کرد به واحد ستادی ا ش برود و کارهای پشتیبانی و درمان و امداد انجام دهد . اما شهید رعیت قبول نکرد و می گفت باید به عملیات بروم و در منطقه حضور داشته باشم. در فتح المبین به عنوان نیروی عملیاتی وارد منطقه شد. دکتر کاظمی آشتیانی و محسن رضایی و سردار باقرزاده از همرزمان شهید بودند. در گردان های عملیاتی که حضور داشتیم شهید رعیت می گفت دوست دارم در منطقه زخمی شوم تا ثواب جانبازی را ببرم ، دوست دارم اسیر شوم و اجر اسارت را هم ببرم و هم دوست دارم شهید شوم و ثواب شهادت را مال خود کنم . انتظار خیلی ایده آلی داشت. ما می گفتیم چیزی که تو می خواهی اصلاً امکانپذیر نیست . زمانی که در شب اول عملیات فتح المبین رزمندگان به خط زدند بیش از انتظار جلو رفتند و دستور آمد که عقب نشینی کنند چون خط نامتوازن شده بود . هنگام عقب نشینی شهید رعیت تیر می خورد. نیروها نمی توانند او را به عقب بیاورند و عراقی ها مجدد آن قسمت را تصرف می کنند. ایشان با همان مجروحیت ، اسیر می شود . هم ثواب مجروحیت را برد، هم ثواب اسارت را. دوباره فردا شب نیروها به خط زدند و عراقی ها را از آن منطقه بیرون کردند و خاکریز ها را گرفتند. در همین حین پیکر شهید رعیت را در حا لیکه دستش از پشت بسته بود ، پیدا کردند. به دلیل جانبازی عراقی ها نتوانسته بودند ایشان را به عقب ببرند و تیر خلاصی زده بودند . شهید رعیت در مقطع کوتاهی به آرزوی بزرگش که جانبازی ، اسارت و شهادت بود، رسید.

انسان خودساخته و کم حرفی بود . لهجه شیرین کاشانی هم داشت که از شنیدن حرف هایش لذت می بردیم. بسیار انسان مقیدی بود. با وجود دانشجو بودنش تمام امکانات را رها کرده و به سپاه آمده بود. خودش را از تمام امکانات مادی رها کرده و به یک وارستگی روحی و اخلاقی رسیده بود که از خداوند جراحت، اسارت و شهادت را طلب می کند.

احمد محمد تبریزی

تهیه و تنظیم محمد علی دهقانی

 آثار غلام رضا رعیت یزدلی

 آثار غلام رضا رعیت یزدلی

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

ایمیل مدیر سایت : info@gmab.ir

شماره تماس : 09121276916

طراحی و تولید: ایده پرداز طلوع