عباس عابدینی گرزواره
حسین
سرباز ارتش
1344/07/10
1365/01/01
پنجوین
گلزارشهدای امامزاده هادی (ع) بیدگل
روز دهم مهرماه سال 1345 در خانواده ای مذهبی در بیدگل کودکی متولّد شد که او را عبّاس نام نهادند. وی پس از به پایان رساندن سنین کودکی در سال 1352 وارد دبستان شد. هم زمان با انجام فرائض دینی مراحل رشد و نمو را طی کرد.
او بسیار رئوف و مهربان بود و به درس و مدرسه علاقة وافری داشت. سال دوّم راهنمایی بود که به خانواده اعلام کرد میخواهد ترک تحصیل کند و برای کمک خرجی خانواده به کار بپردازد. با موافقت خانواده به حرفۀ بنّایی مشغول شد. وی دستمزد کارگرانش را به موقع و به اندازه میپرداخت. از زبان یکی از کارگرانش شنیدم که میگفت: «یک روز که همراه عبّاس به سرکار رفتیم؛ کاری نبود که انجام دهم و تا ظهر بیکار بودم. اذان ظهر تصمیم گرفتم که به خانه برگردم ولی ایشان بعد از صرف ناهار و انجام نماز مشغول کار شد ولی من باز هم بیکار بودم، عصرکه به خانه برگشتیم دست در جیبش کرد و پولی به اندازه دستمزد یک روز یک کارگر به من داد خواستم که آن پول را قبول نکنم که از من خواهش کرد که حتّی به خانواده نگویم که صبح تا عصر بیکار بودهام».
عبّاس همیشه صبح زودتر از همه به کار مشغول میشد و از آن طرف ظهر بیست دقیقه زودتر از کار دست میکشید و خود را برای نماز جماعت در مسجد آماده میکرد. در انجام هر کاری محکم و استوار بود. چون در هر حال خدا را مدِّ نظر داشت و با نام خدا و توکّل به او به کار میکرد. بعد از ایمان به خدا و پیامبر، احترام به پدر و مادر را واجب میدانست و تنها چیزی را که نمیتوانست تحمّل کند، ناراحتی پدر و مادر بود. هر جا که می خواست دعا کند اوّل به پدر و مادرش دعا میکرد، وقتی از سرکار به خانه باز میگشت و چشمش به دار قالی میافتاد؛ میدید که مادر مشغول بافتن است، با دستهای پینه بستهاش که فارغ از کار سخت و پرمشقّت بنّایی شده بود، شروع به بافتن قالی میکرد و مادرش که نمیتوانست این رنج و زحمت را به دوش فرزندش مشاهده کند از او میخواست که به استراحت بپردازد، امّا عبّاس چگونه میتوانست استراحت کند در حالیکه مادر زحمت میکشید. گاهی میگفت: مادر دوست دارم روزی فرا رسد که شما محتاج به بافتن قالی نباشید.
او دوست داشت که خواهران و برادرانش بدون سختی درس بخوانند و همیشه به آنها سفارش میکرد که در درس خواندن کوتاهی نکنند تا در آینده برای جامعه فردی مفید واقع شوند و تا آنجا که میتوانست در درسها به آنها کمک میکرد. او نه تنها در خانه به اهالی منزل عشق میورزید بلکه در کوچه و محلّه نیز از محبّت خود به دیگران دریغ نمی ورزید و به همین دلیل در میان مردم احترام خاصّی داشت.
صبور بود و اصلاً از خود، ناراحتی نشان نمیداد و پیوسته این سخن حضرت علی(ع) را بیان میکرد: « آنچه که بر قضا و قدر فائق آید صبر است».
او عاشق اسلام بود و شور عجیبی جهت حضور در جبهه های جنگ داشت تا اینکه در بسیج ثبتنام کرد.
به همین خاطر شبها در پایگاه بسیج مشغول فعّالیّت بود و روزها به کار میپرداخت تا اینکه در سال 1363 به ثبت و احوال مراجعه نموده و با شرایط مناسب زمان، یک سال و نیم، سن خود را افزایش داده و به خیل سربازان اسلام پیوست، پس از تکمیل دورة آموزشی در ارتش جمهوری اسلامی به جبهه های جنگ اعزام شد و در جبهه های مختلف جنگید. وی یک هفته از مرخّصی تشویقی که گرفته بود مانده بود که ساعت بین هشت تا ده شب بود و خاموشی زده شد و آژیر رادیو به صدا در آمد. در هنگام خطر و حملة هواپیماهای عراقی، آژیر خطر را به صدا در میآورند و این جمله را اعلام میکردند: «علامتی را که هم اکنون میشنوید علامت خطر است هر چه سریعتر محل خود را ترک کنید و به پناهگاه بروید». عبّاس چنین گفت: «مادر! وسایلم را آماده کن که فردا صبح میروم». او دیر به دیر به مرخّصی میآمد و هر مرتبه که میآمد، عجلة زیادی برای برگشتن داشت. او میگفت: «دوست دارم این جان ناقابل را در راهی پاک و پرارزش هدیه کنم. به میدان میروم با چشمی باز، با فکری روشن و با عشق به معشوق و تنها هدف من رضایت خداوند تبارک و تعالی میباشد».
صبح زود رفت و بعد از آن خاموشی هرگز بازنگشت. در آخرین روز سال 1364 فرماندهاش برگة مرخّصی به وی داده بود امّا او که دوست داشت شب عید را در جبهه بماند؛ با اصرار زیاد موافقت فرمانده را جلب می کند. شب هنگام، در حال نگهبانی مه غلیظی سراسر منطقة جنگی را فرا میگیرد و بعثیان از خدا بیخبر فرصت را غنیمت شمرده و حمله میکنند.
عبّاس در عملیّات والفجر 9 که با رمز «یا زهرا(س)» مشهور است به فیض شهادت نائل آمد و به علّت مه غلیظ هیچ اثری از ایشان نیافتند تا اینکه پس از ده سال چشم انتظاری خانواده، در سال 1372 پیکر پاک و مطهّرش را در خاک مقدّس جبهه ها یافتند.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد