قدرت اله قندی کاغذی
عبداله
سرباز ارتش
1341/06/01
روستای کاغذی ابوزیدآباد
1361/05/07
پاسگاه زید
گلزار شهدای امامزاده صالح(ع) کاغذی
قدرت الله در سال 1341 در روستای یزدلان در خانوادهای مذهبی و زحمتکش متولّد شد. فرزند چهارم خانواده و دارای 6 برادر و 1 خواهر بود.
از آنجایی که در روستای یزدلان مدرسه وجود نداشت قدرت الله مجبور شد تا کلاس ششم ابتدایی را شبانه بخواند و برای ادامة تحصیل در کلاس هفتم یا باید به مکان دورتری میرفت یا باید معلّم خصوصی میگرفت تا بتواند ادامة تحصیل بدهد لذا ترک تحصیل کرد.
خیلی با حوصله و خوش اخلاق بود. اگر با تندی با او حرف میزدند فقط میخندید. در خانه کمک حال خانواده بود. دلش با خدا بود، در مجالس روضه شرکت میکرد و به هنگام کشاورزی، زمزمه اش مدح اهلبیت(ع) بود، کمخواب بود و سحرخیز، به نماز اوّل وقت بسیار اهمّیّت می داد. منزل خانواده در جوار زیارتگاه روستای یزدلان بود، از این رو ارادت خاصّی به امامزادگان شاهزاده حسین(ع) و زینالدّین(ع) فرزندان موسی بن جعفر(ع) و چهار تن از فرزندان جابر بن عبدالله انصاری و همچنین قدمگاه خضر نبی داشت.
خدمت مقدّس سربازی در پادگان شهید بابایی نیروی هوایی ارتش در اصفهان و مسئولیتش نگهبانی از هواپیماهای جنگی بود. خیلی دوست داشت به جبهه برود، قبل از این که اعزام شود؛ از رادیو برنامه های مربوط به جنگ را گوش میداد، فکر و ذکرش آنجا بود. یک روز از فرماندهاش اجازه رفتن به جبهه را میخواهد. فرماندهاش میگوید: «این کار، اول رضایت پدر و مادر را میخواهد».
قدرت الله با دهان روزه مرخّصی میگیرد و به علّت عدم وجود وسیلة نقلیّه 20 کیلومتر پیاده روی میکند تا به منزل برسد و رضایت والدین را برای اعزام به جبهه جلب نماید.
مادرش موقع جبهه رفتنش گریه می کند و می گوید: نمی خواهم جبهه بروی. گریه کردن مادر مانع از این شد که صورت شهیدش را ببوسد. بعداً حسرت میخورد که چرا رویش را نبوسیده است. ایشان به جبهه اعزام میشود ولی هر وقت که مرخّصی میآمد خوشحال بود امّا برای رفتنش بیقراری داشت. دو ماه قبل از شهادت، مادرش خواب شهادتش را دیده بوده است. برادر بزرگتر او، حاج عبّاس هم قبل از این که خبر شهادتش را بدهند خواب دیده بود که قدرت الله شهید شده است.
هفتم مرداد 1361 در حالی که بیست سال داشت؛ در پاسگاه زید در منطقة عملیّاتی رمضان، محور کوشک به شهادت رسید. علّت شهادت، اصابت ترکش گلولة دشمن به صورت ایشان بود. پیکر مطهّر شهید در گلزار شهدا در جوار آستان امامزاده صالح(ع) روستای کاغذی به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
سپاس فراوان و حمد بیکران به پیشگاه با عظمت خداوند منان و آفریدگار حکیم و توانایی که جهان پهناور هستی را با علم و مشیت خود از عدم به وجود آورد تا جود و احسان خویش را به همه مخلوقاتش به ویژه انسانهایش دهد.
خدمت پدر و مادر گرامی سلام عرض میکنم. خدمت برادران عزیزم یک به یک سلام عرض میکنم و توفیق همگان را از خداوند منان خواهانم. اینجانب از پدر و مادر گرامی و مهربانم کمال تشکر را دارم که زحمات فراوان کشیدند و مرا به این حد رسانیدند. از خداوند میخواهم که به همه شما صبر و اجر عطا بفرماید.
پدر و مادر بزرگوارم، شما می دانید که من داوطلبانه به جبهه رفتم و هدف جبهه رفتن من این بود که بهتر بتوانم به این کشور و اسلام عزیز خدمت کنم. من امروز دیگر دل از دنیا کنده ام و دل به آخرت خود بستهام. از خداوند میخواهم که مرا یاری کند تا بتوانم با کفار بجنگم. من تا جان در بدن دارم با دشمنان اسلام می جنگم و در این راه از هیچ کوششی دریغ نخواهم کرد و تا پای شهادت خواهم ایستاد.
چند جمله ای که می خواستم حضور پدر و مادر و برادرانم عرض کنم این است که وقتی به لطف خدا، البته اگر لیاقت داشته باشم، شهید شدم، شما اصلاً نباید ناراحت بشوید و دست از کار و زندگی بکشید و برای من گریه و زاری کنید. من افتخار میکنم که جانم را در راه اسلام عزیز فدا کنم. من راضی نیستم که شما پس از شهید شدن من یک قطره اشک بریزید و یا یک روز کارتان را تعطیل کنید. شما نباید پس از شهادت من لباس مشکی بپوشید و به عزای من بنشینید که خداوند خودش مرا به شما داده بود و خودش خواست در این موقعیت مرا از شما بگیرد و با شما معامله کند. شما فقط کاری که می کنید این است که دعا کنید که خداوند شهادت مرا قبول فرماید و از خداوند بخواهید که طول عمر به امام عزیز بدهد و او را از هر گزندی محفوظ بدارد.
مسئله آخر این که خواستم به عرض همگان برسانم که اگر جنازه من به دست شما رسید هر کجا که باشد و مصلحت همگان باشد می توانیم به خاک بسپارید. دیگر در این جا، همه شما را به خداوند متعال میسپارم. دعا به جان امام یادتان نرود. ان شاءالله به امید پیروزی رزمندگان حق علیه باطل و با آرزوی طول عمر برای حضرت امام. والسلام 1360/4/31