اسحق کریم زاده یزدلی
ابراهیم
پاسدار
1345/04/01
روستای یزدل آران وبیدگل
1364/07/29
مریوان
روستای یزدل
اسحاق در سال 1345 در روستای یزدل از توابع شهرستان آران و بیدگل به دنیا آمد. تحصیل را تا سوّم راهنمایی دنبال کرد و همزمان با فعّالیّت های اجتماعی و فرهنگی عضو پایگاه بسیج شد.
از هنگام شروع جنگ، علاقة زیادی به شرکت در جبهه داشت ولی به علّت کمی سن، با او مخالفت میکردند. تا سرانجام با تلاش فراوان در تاریخ مهر ماه 1361 برای اوّلین بار برای آموزش جبهه به اصفهان حرکت کرد و بعد از اتمام آموزش، تا فروردین ماه 1362 بعد از عملیّات والفجر 1 در لشکر مقدّس امام حسین(ع) - گردان یا زهرا(س) - انجام وظیفه مینمود و پس از اعزام مجدّد در تاریخ 1362/05/8 به لشکر مقدّس امام حسین(ع) - گردان امام محمّد باقر(ع) - رفت و با شرکت در عملیّات والفجر 4 و فداکاری های فراوان در این عملیّات بزرگ، بالاخره در آذر ماه 1362 به منزل بازگشت. در تاریخ 1362/12/29 برای سوّمین بار به سوی جبهه حرکت کرد. این بار هم در لشکر مقدّس امام حسین(ع) حضور پیدا کرد و در گردان امام محمّد باقر(ع) انجام وظیفه مینمود. اگر چه مأموریت سه ماهه اش تمام شده بود ولی برای انجام وظیفه و اطاعت از فرماندهان تا اواخر شهریور ماه سال 1363 در لشکر امام حسین(ع) به مأموریّت خود ادامه داد. بالاخره تصمیم نهایی را گرفت و قرار گذاشت خودش را وقف جنگ کرده و دائماً در جبهه باشد. با این که به سن قانونی سربازی نرسیده بود سریعاً دفترچة سربازی را گرفته، به سوی جبهه حرکت کرد و در گردان امام محمّد باقر(ع) مشغول شد. بعد از مدّتی با اصرار و پافشاری زیاد از گردان امام محمّد باقر(ع) انتقالی گرفته و به گردان امیرالمؤمنین(ع) که از بهترین گردانهای عملیّاتی لشکر بود؛ رفت و با حضور در این گردان به هدف نهاییاش رسید. مدّتی را در جادة خندق به حالت پدافندی بودند و چون فاصله با دشمن خیلی نزدیک بود فرصت خوبی برایش ایجاد شد تا خودش را آماده کرده، به خدا نزدیک کند و بعد از آن برای آخرین بار به مرخّصی آمد و همراه پدر بزرگوارش به مشهد مقدّس رفت و با امام رضا(ع) عهد و پیمان ناگسستنی را منعقد نمود.
پدر و بستگان از او خواسته بودند که به جبهه نرود و دلیل شان این بود که چون مادر ندارد؛ کسی نخواهد بود که مرتّب به مزارش بیاید. شهید به پدرش گفته بود: «اوّلین جایی که مردم در قبرستان حاضر خواهند شد گلزار شهدا خواهد بود اگر من به جبهه نروم در این دنیا چه خوش باشی و چه ناخوش، این روزهای خوب و بد می گذرد. پس چه بهتر که در این راه مقدّس جان خود را فدا کنم و شهید شوم».[1]
بالاخره اوّلین مأموریّت گردان در منطقة غرب (مریوان) در تاریخ 1364/01/27 شب جمعة عملیّات قدر در حالی که به سوی مزدوران عراقی یورش میبردند؛ بر اثر اصابت تیر به ناحیة سرش به دیدار محبوب و معشوقش شتافت و به شهادت رسید و در گلزار شهدای یزدل آرام گرفت.
روحش شاد و راهش پررهرو باد
راهي كه در آن قدم نهادهام، يك انتخاب است كه هيچ اجباري در آن نيست؛ بلكه شور و عشق است كه در من به وجود آمده و آتش عشقي كه ميسوزاندم و جز شهادت آن را علاجي نيست.
بار خدايا! مرا نيز از آن راز و سري كه بين تو و بندگانت صالحات نهفته، كه اين چنين آتش افروزي ميكنند و در جوار قرب تو قرار ميگيرند، بهرهمند بساز.
بارالها! مرا از شر حب نفس و نفس اماره محفوظ و از بخل و حسد دور نگهدار، گناهانم را ببخش و مرگ مرا، شهادت در راهت قرار بده.
آري! جبهه دانشگاهي است كه مقدمه اش خودشناسي و پس از خودسازي، خداشناسي است. دانشگاهي كه در طول تاريخ تداوم داشته است و استاداني همچون ابراهيم(ع)، موسي(ع)، محمد(ص)، علي(ع)، حسن(ع) و حسين(ع) و شاگرداني همچون اسماعيل، هارون، ابوذر؟؟؟؟؟ را در دامان خود پرورانده است.
اي خداي مهربان! توحيد مرا، توحيدي كامل قرار بده و ايماني كامل به من عطا كن. اي بخشنده ترين بخشنده ها.
كسي كه به خدا تمسك جويد از هيچ چيز و هيچ كس نخواهد ترسيد.
به خدا و رسولش تمسك بجوييد و به احكام اسلام عمل نماييد.
پاسدار خون شهدا باشيد و در حق يكديگر مهربان باشيد.