گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

منصور مصباح پور بیدگلی

رحمت اله

بسیجی

1350/06/08

آران وبیدگل

1366/12/26

حلبچه

گلزار شهدای امام زاده حسین (ع) بیدگل

منصور در تاريخ 1350/6/8 در شرایطی به دنیا آمد که خانواده اش از نظر مادّي و معيشتي در تنگدستي به سر مي بردند.

شش ساله بود كه وارد مدرسه ابتدايي كاشانچي شد . منصور در سنّ هفت سالگي رويداد شهادت آتي خود را در خواب ديده بود و براي خانواده اش بيان كرده بود و دقيقاً در هنگام شهادت همان رخدادهاي رويايي براي خانواده اش به واقعيت مي پيوندد.

هنگامي كه حضرت امام خميني نهضت اسلامي عليه رژيم پهلوي را شروع كرد و هرچند كه منصور سنّ بالايي نداشت ولي در راهپيمايي هاي عليه رژيم پهلوي شرکت می کرد

او با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران حدود چهارده سال داشت و خيلي علاقه مند براي حضور در جبهه بود. ولي به علّت صغر سن نمي توانست در جبهه حضور پيدا كند. هنگامي كه سپاه محمّد رسول الله (ص) با لشكر صد هزار نفري در سراسر كشور عازم جبهه هاي نبرد بودند . او هم با اين سپاه اعزام شد و در گروه تخريب مشغول كار گرديد و اوّلين عملياتي كه منصور در آن شركت كرد ، عمليات كربلاي 4 بود. هر وقت كه از جبهه به مرخصي مي آمد هيچ اتفاق و خاطره اي را براي خانواده اش تعريف نمي كرد و مي گفت جبهه رفتن لياقت مي خواهد . او در آخرين مرخصي كه به منزل آمد خانواده را نصيحت و وصيّت كرد و هنگامي كه براي آخرين مرتبه در منزل آماده رفتن به نبرد بود چهره اش نوراني و روحاني شده بود . وقتي كه منصور شهيد شد، شانزده ساله بود.

روحش شاد و راهش پررهرو باد !


تعداد بازدید: 4357

بسم اللّه الرحمن الرحیم

« وَ لاَ تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیل اللهِ أموَاتاً بَل أحیَاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُون »

آل عمران – آیه 169

هرگز کسانی که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندارید ، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده شوند .

- با سلام بر یگانه منجی عالم بشریّت ، دایره امکان ، مهدی موعود (عج) و نائب بر حقّش امام خمینی و با سلام و درود به تمام پویندگان راه حق و فضیلت به خصوص امّت شهیدپرور .

- ای خدا ! مرا از شهدا قرار ده ، که واقعاً تو را شناختم ، مانند حضرت علی (ع) که می گوید من چیزی را که نمی بینم عبادت نمی کنم . من خدا را می بینم و عبادتش می کنم .

- خدایا ! فکر می کنم به دنیا دلبسته ام .

- خدایا ! من اشتیاقی از شهادت را در خود جویا نیستم .

- خدایا ! مبادا من از کسانی باشم که در جنگ کشته می شوند و بعد از آن دنیا روسیاه باشم .

- خدایا ! می ترسم .

- خدایا ! مرا ببخش و از گناهانم درگذر که تو ... کلمه نامشخص ... و رحیمی

- با سلام به امّت شهیدپرور که همیشه در صحنه بوده و هستند . من کوچک تر از آن هستم که صحبتی برای شما داشته باشم اگر می بینید بر حسب وظیفه چیزی

می نویسم .

- برادران ! مبادا وصیّت شهدا را گوش نکنید و امام این پیر جماران را تنها

نگذارید . مبادا فرزند فاطمه (س) را تنها بگذارید ، مگر پیامبر اسلام (ص) وقتی می خواستند از دنیا بروند چه گفتند ، فرمودند : « من دو چیز را بین شما مردم

می گذارم و می روم ؛ اوّل قرآن و دیگری اهل بیتم را و امام (ع) فرزند فاطمه (س) و پیاده کنندة احکام و قرآن می باشد . »

- سخنی با دوستان همرزم خود دارم ! من دوست خوبی نه در جبهه و نه در پشت جبهه نبودم ، مرا حلال کنید و سنگرهای جبهه را خالی نکنید که دانشگاه و شهادت جبهه می باشد که هیچ جا آن درس را نمی دهند و هیچ جایی دانش آموزی

هم چون شما ندارد .

- خواهران ! سخنی با شما دارم ، دوست دارم هم چون زینب (س) باشید و فرزند تربیت کنید و برادر بدهید و با تمام قدرت جلو دشمنان را بگیرید ، مگر روز عاشورا بر زینب (س) چه گذشت ، فرزند داد ، برادر داد ، تا آن جا که شب عاشورا نمازش را نشسته خواند بعد که به اسارت بُرده شد انتقام خون برادرش را گرفت ، نه با شمشیر ، بلکه با خطبه هایش .

- مبادا ! این داغ ها شما را از پای درآورد و در شما خدشه ای ایجاد کند .

- صحبتی با دوستان پشت جبهه دارم ؛ دوستان ! مبادا شیطان شما را گول بزند و در خطّ شیطان بیفتید ، عدّه ای از برادران هستند که شب جمعه ها با صورت های مفتضح بیرون می آیند ، کنار گلزار شهدا جمع می شوند ، نمی دانم اینها از خودشان خجالت نمی کشند ، نمی دانم چطور می خواهند جواب شهدا را بدهند ؟ از این بچّه های شهدا که شب ها بیدار می شوند و سراغ پدر می گیرند خجالت نمی کشند ؟ نمی دانم چطور بار مسئولیّت بر دوش آن هاست .

- پدرم ! در مرگ من سیاه مپوش و گریه مکن که من امانتی بودم و باید می رفتم چه بهتر که در راه خدا باشد . پدرم ! من این راه را دوست داشتم و رفتم . تو این راه را پیش پای من گذاردی ، تو بودی که مرا حسینیّه بردی ، آن جا بود که من راه حسینی را انتخاب کردم . پدرم ! راه حسینی از بهترین راه هاست که از کودکی تا به حال این درس را خوب یاد گرفتم که امیدوارم خوب هم اجرایش کنم .

- مادرم ! در مرگ من گریه مکن ، مبادا زمانی که خبر شهادت مرا برایت

می آورند ناراحت شوی ، بخند و مانند آن شب بخند که مرا داماد می کنی ، لباس شب عروسی من لباس پُر از خون و خاک و نُقل و نبات من تیر و ترکش و شیرینی من که شیرینی آن از عسل هم بالاتر است شهادت می باشد . مادر ! لباست را مانند لباس شب عروسی من بر تن کن و بخند و خوشحال باشد که من عشق خدا در سر و مهر الهی در دل داشتم و رفتم که رفتن من در این راه افتخار من است ، امیدوارم که افتخار شما هم باشد .

- مادر ! مرا حلال کنید که شما فرزند بزرگ کردید که به شما کمک کند ولی مادر اسلام بیش تر به من نیاز داشت و امیدوارم که اگر اسلام نیاز داشت تمام فرزندانت را در این راه بدهی و افتخار کنی .

- خواهرانم ! همیشه بدانید که حجاب شما کوبنده تر از خون سرخ شهدا است .

- اسلام یعنی شهامت و شهادت و شهامت از جان گذشتگی و ایثارگری است .


 خاطرات منصور مصباح پور بیدگلی

 خاطرات منصور مصباح پور بیدگلی

 خاطرات منصور مصباح پور بیدگلی

گوهرهای ماندگار شهرستان آران و بیدگل

ایمیل مدیر سایت : info@gmab.ir

شماره تماس : 09121276916

طراحی و تولید: ایده پرداز طلوع