سیداصغر مصطفوی بیدگلی
سیدفخرالدین
بسیجی
محصّل
1343/06/01
آران وبیدگل
1361/05/07
پاسگاه زید
گلزارشهدای امامزاده هادی (ع) بیدگل
در سال 1343 در خانوادهای مذهبی و از ذریه پاک پیامبر (ص) در بیدگل متولد شد. او اولین پسر خانواده بود و علت نام گذاری به نام اصغر برای این بود که پدرش علاقه خاصی به مصیب علی اصغر امام حسین (ع) داشت، لذا نام اولین فرزند پسر خود را اصغر گذاشت، او در سن 6 سالگی وارد مدرسه صباحی شد و ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت گذراند. با شروع انقلاب اسلامی برای ادامه تحصیل خود وارد دبیرستان شهیدان عبداللهی شد و در عین حال در بسیج هم ثبت نام کرد و دوره اولیه آموزشی بسیج را گذراند که این زمان مقارن با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شد، او علاقه وافری از خود نشان میداد که به جبهه برود، لذا در شهریور سال 60 برای گذراندن دوره آموزشی به منظریه تهران عازم شد و پس از آن در دوره شبانه ثبت نام کرد، ولی عشق به جبهه او را از درس خواندن منصرف کرد و بالاخره در تاریخ 61/1/12 عازم جبهه شد و در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و پس از آن در تاریخ 61/3/8 به شهر خود برگشت. او برای لبیک گفتن به ندای رهبرش حضرت امام خمینی (ره) که فرمود: جوانان جبهه را خالی نگذارید، مجدداً در تاریخ 61/4/20 مطابق با 19 رمضان به جبهه اعزام شد و در مرحله پنجم عملیات رمضان شرکت کرده و روز وصلش فرا رسید و آن ناراحتی مردودی از اعزام قبلیاش به جبهه حق بر طرف و به دیدار معبودش شتافت و این مرتبه کاملاً قبول شد و آن هم قبولی مورد درگاه باریتعالی.
اصغر اخلاق پسندیدهای داشت، ساده پوش بود اهمیت به واجبات میداد. حتی خاک تیمم از مشهد خریداری کرده بود که برای مواقع لازم استفاده کند. خانوادهاش میگویند، یک شب دیر به منزل آمد وقتی علت دیر آمدنش را سئوال میکنند به گریه میافتد و میگوید رفتم کنار قبر دوستان شهیدم با آنها پیمان ببندم که راهشان را ادامه میدهم. اصغر در دفترچه خاطراتش مینویسد یک شب شهید مهدی جندقیان را در خواب دیدم که سوار بر ماشینی است، به او گفتم مهدی صبر کن من هم بیایم. گفت این ماشین جا ندارد با ماشین بعدی بیا. ماشین بعدی هم یک سرنشینش شهید ابوالفضل الماسی بود، به او گفتم صبر کن من هم بیایم، گفت دیگر جا نیست. ناراحت شدم. گفت غصه نخور تو هم میآیی. بله بالاخره او هم رفت و به دوستان شهیدش پیوست.
روحش شاد، یادش گرامی و راهش مستدام باد.