مصطفی زاهدی بیدگلی
حسین جان
پاسدار
بازنشسته سپاه
1347/03/10
شهر آران وبیدگل
1396/11/29
شهر بو کمال سوریه
گلزار شهدای هفت امام زاده بیدگل
شرح زندگانی شهید مصطفی زاهدی بیدگلی به بیان خودش
مصطفی زاهدی هستم. در تاریخ ۱۳۴۷/03/۱۰ در یک خانواده ی نسبتا پرجمعیت به دنیا آمدم. ۱۲ تا خواهر و برادر هستیم و من فرزند آخر خانواده ام . دو تا از برادرانم به نام های محمود و ماشاالله در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند و سه تای دیگر نیز جانباز هستند.
دوران ابتدایی را در مدرسه ی کاشانچی سابق که در حال حاضر ابریشم چی نام دارد گذراندم و در اواخر کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه ی لاجوردی سابق یعنی مدرسه ی شهید دشتبانی فعلی نقل مکان کردم .
دوران راهنمایی را نیز، در مدرسه ی نیکبخت گذراندم و در تاریخ ۱۳۶۷/۰۸/۰۴ با همسر برادر شهیدم محمود ازدواج کردم .شهید دو بچه داشت و من نیز دارای سه فرزند هستم.
برادرانم مدت ها بود که در جبهه بودند و من نیز علاقه ی زیادی برای رفتن داشتم. آن زمان ۱۵ساله بودم و والدینم با اعزام من به جبهه موافق نبودند.
از طرفی چون فرزند آخر خانواده بودم وابستگی زیادی به خانواده داشتم. ولی سرانجام با اصرار و خواهش توانستم خانواده را راضی کنم و به همراه شهید عباس صانعی که از دوستانم بودند برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم .
به دلیل آن که سنم کم بود مانند اکثر شهدا و جانبازان شناسنامه ام را دستکاری کردم و سال تولدم را از۱۳۴۷به ۱۳۴۵ تغییر دادم . برای اولین بار به همراه ۳۵ نفر به منطقه ی کردستان اعزام شدیم که از میان این تعداد، تنها پنج نفر برگشتیم و بقیه شهید شدند که یکی از این شهدا برادر خانمم بود یعنی شهید اصغر پرواره
ابتدا در منطقه ی کردستان در عملیات والفجر ۴ حضور داشتم و بعد از آن در عملیات خیبر، که در این عملیات از ناحیه ی پا مجروح شدم و مجددا در عملیات بدر حضور پیدا کردم .
در سال ۱۳۶۳ در لشکر ۱۹ فجر شیراز، مسلم بن عقیل کرمانشاه شرکت کردم .همزمان برادرم ماشاالله به شهادت رسید. بعد از آن در عملیات والفجر ۸، نصر ۵ و کربلای ۴حضور یافتم. در عملیات کربلای ۴ اولین مجروح این عملیات بودم و از ناحیه ی چشم مجروح شده و یکی از چشمانم به طور کامل بینایی خود را ازدست داد. .
همچنین در این عملیات برادرم محمود به شهادت رسید. با وجود جراحت وارده، جبهه را رها نکرده و در عملیات کربلای ۵ نیز شرکت کردم و این بار از ناحیه ی دست و پا مجروح شدم .پس از مدتی مجددا در عملیات بیت المقدس ۷ که آخرین عملیات ایران بود حضور یافتم.
بعد از پایان جنگ تحمیلی و پذیرش قطعنامه، ۲سال در سیستان و بلوچستان خدمت کردم و بعد از آن راهی عراق شده و در سال ۱۳۶۹ نیز، مدتی در لبنان و سوریه فعالیت داشتم .در لبنان بودم که خبر شهادت برادر خانمم را شنیدم
در حال حاضر از سوی کمیسیون پزشکی سپاه پاسداران به عنوان جانباز ۵۷ درصد شناخته شدم واین را یک توفیق الهی می دانم
وی پس از چندین حضور در سوریه در تاریخ 1396/11/29 در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید یاد ش برای همیشه گرامی باد
دوران ابتدایی را در مدرسه ی کاشانچی سابق ( ابریشم چی) گذراند و در اواخر کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه ی لاجوردی سابق یعنی مدرسه ی شهید دشتبانی منتقل شد . دوران راهنمایی را در مدرسه ی نیکبخت گذراند . مصطفی علاقه ی زیادی برای رفتن به جبهه داشت ، اما آن زمان ۱۵سال سن داشت . چون فرزند آخر خانواده بود . و پدر و مادر ، وابستگی زیادی به مصطفی داشتند .به همین دلیل با اعزام وی به جبهه موافق نبودند . سرانجام با اصرار و خواهش توانست والدینش را راضی کند تا به جبهه برود . چون سن مصطفی کم بود مانند اکثر رزمندگان شناسنامه اش را دستکاری کرد و سال تولدش را از۱۳۴۷به ۱۳۴۵ تغییر داد .( البته ازشناسنامه کپی می گرفتند و کپی را دستکاری می کردند) و به همراه دوستش شهید عباس صانعی برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد . برای اولین بار به همراه ۳۵ نفر از رزمندگان شهرستان در تاریخ 136/5/17به منطقه ی کردستان اعزام شد که از میان این تعداد ، تنها پنج نفر برگشتند . بقیه به فوز شهادت رسیدند . این اعزام او تا تاریخ 1362/8/25بطول انجامید . در منطقه ی کردستان در عملیات والفجر۴ حضور داشت و بعد از آن در تاریخ 1362/8/29به منطقه جنوب اعزام شد و به تیپ موقت امام حسین (ع) اعزام شد و در عملیات خیبر شرکت کرد ، در این عملیات از ناحیه ی پا در منطقه طلائیه ، پاسگاه زید مجروح شد او را به بیمارستان فاطمی قم اعزام کردند . این ماموریت مصطفی در تاریخ 1363/4/10 به پایان رسید . مصطفی مجددا بعد از یک دوره درمان در شهرستان تاریخ 1363/7/25 به منطقه کرمانشاه اعزام شد و تا تاریخ 25/10/1363در آن خطه خدمت کرد. درهمین ایام برادرش ماشاالله زاهدی به شهادت رسید بود . ولی او در1363/11/30 به جنوب اعزام شد و درعملیات بدر به عنوان نیروی پشتیبانی شرکت کرد .تاریخ 1364/5/1 از جمعیت هلال احمر کاشان به عنوان امدادگردر لشگر۱۹ فجر شیراز خدمت می کرد این ماموریت مصطفی در تاریخ 1364/7/13 با احتساب مرخصی به پایان رسید . مصطفی در تاریخ 1364/7/6 به عنوان پاسدار افتخاری به لشگر 8 نجف اشرف در منطقه غرب اعزام شد و بعد از مدتی به جنوب کشور منتقل شد و درمناطق عملیاتی والفجر۸ ، نصر 5 و کربلای ۴ حضور یافت . در عملیات کربلای ۴ که در تاریخ 5/8/1365در جنوب کشور اجراء شد اولین مجروح این عملیات بود که از ناحیه ی چشم در منطقه خرمشهر با اصابت ترکش مجروح شد . چشم چپ او به طور کامل تخلیه شد . همچنین در این عملیات برادرش محمود زاهدی به شهادت رسید و نزدیک به دو سال مفقود الجسد بود . مصطفی با وجود جراحت وارده ، جبهه را رها نکرد و در عملیات کربلای ۵ نیز شرکت کرد . او باز از ناحیه ی دست و پا مجروح شد این ماموریت او در تاریخ 1365/10/26 پایان یافت . او در تاریخ 1366/2/3به جبهه اعزام شد و تا تاریخ 1366/11/19 در مناطق جنگی خدمت می کرده است.در این میان یک مرخصی 21روزه به شهرستان داشته است . پس از مدتی برای چندم مرتبه 1377/1/17 اعزام می شود و در عملیات بیت المقدس۷ که آخرین عملیات ایران بود ه است شرکت می کند این ماموریت او در تاریخ 1367/6/26به پایان می رسد . بعد از پذیرش قطعنامه ، ۵۹۸ شورای امنیت که در 1366/4/29، برای پایان دادن به جنگ ایران و عراق صادر شد .2 سال از تاریخ 1367/11/5 سال در سیستان و بلوچستان خدمت کرده است . او در تاریخ 1367/8/4با همسر برادر شهیدش محمود زاهدی ، ازدواج کرد . و سرپرستی دو فرزند برادرش را به عهده گرفت . خداوند در مورخه 1368/8/15اولین فرزند آنها بنام فرزانه به آنها هدیه داد و دو فرزند دیگرشان بنامهای محمد رضا در تاریخ 74/1/18و علی در تاریخ 1376/1/15به دنیا آمدند . بعد از آن راهی عراق شده و درسال ۱۳۶۹ نیز ، مدتی در لبنان و سوریه فعالیت داشت . در لبنان بود که خبر شهادت برادر همسرش را شنید . وی از سوی کمیسیون پزشکی سپاه پاسداران به عنوان جانباز ۵۷ درصد شناخته شده است . مصطفی زاهدی که در سال های اخیر به عنوان یکی از رزمندگان مدافعان حرم در مبارزه با داعش تکفیری به سوریه اعزام می شد ، در تاریخ 1396/11/29درمنطقه البوکمال دراستان دیرالزو شربت شیرین شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه خود رسید . جنازه شهید بزرگوار مدافع حرم در مورخه 1396/12/2با تجلیل مردم شهید پرور شهرستان آران و بیدگل وارد شهرستان شد. بعد از طواف در بارگاه امامزادگان شهر و وداع مردم . صبح روز پنچ شنبه 1396/12/3ساعت 9 برای تشییع وارد روستای یزدل شد و بعد از طواف در بارگاه سهل ابن علی و اهل ابن علی (گلزار شهدا) برای تشییع و خاک سپاری به آران و بیدگل منتقل شد . بعد از ظهر پنچ شنبه در شهرستان آران و بیدگل روی دست مردم ولایت مدار و شهید پرور تشییع ، سپس امام جمعه شهرستان حضرت آیت اله موسوی بر جنازه او نماز گذارد و در جوار دو برادر شهیدش ، بارگاه ملکوتی هفت امامزاده بیدگل آرام گرفت .
بسمه تعالی :
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ .
سپاس بیشمار مرغ اندیشه را که یاری پر گشودن به قاب قریش نیست .
من در حالی این وصیتنامه را می نویسم که قلبم پر است از عشق به اسلام ، رهبری ، بنیانگذار و معمار بزرگ این انقلاب ، حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری حضرت آیت الله امام خامنه ای (مد ظله العالی) می باشد . حال که انتظار چند ساله من از شروع حمله وحشیانه گروه خبیث ، کثیف ، انسان کش، کودک کش و جنایتکار داعش به سوریه و حرم عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) و سه ساله ی مشگل گشای ابی عبدالله ، حضرت رقیه (س) جهت اعزام به سوریه به پایان رسید. بهترین خبری که به من رسیده همین بوده است و حال بر خود دیدم که این چند خط را به عنوان وصیت نامه بنویسم .
اول: اینکه مردم ، شاید آنهایی که مرا می شناختند بگویند که خودش جانباز و برادر دو شهید و با همسر شهید ازدواج کرده بود و دین خود را با حضور 75 ماه در جبهه اداء کرده است و دیگر لازم نبود که به این ماموریت برود و آن هم در کشور دیگر.، شاید و باید در جواب بگویم مگر امام حسین (ع) زن و بچه نداشت ؟. ما که خاک پای حضرتش نمی شویم .
دوم : اینکه مگر در قرآن نیامده . وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّي لا تَکُونَ فِتْنَةٌ . و قتال کنید تا رفع فتنه در جهان .
سوم : اینکه یقین بدانید تمام هدفشان ایران است . حالا همه اسلام در مقابل تمامی کفر قرار گرفته است . باید در همان مکان آنها را زمین گیر کرد ، آنها در تمام اطراف حضور دارند و همانگونه که رهبر و بنیانگذار این نظام فرمودند راه قدس از نجف و کربلا می گذرد . وای مردم نگذارید که سید علی مانند حضرت علی (ع) غریب بماند . با نفس گرم این سلاله حضرت زهرا(س) و شجاعت ایشان است که تا به حال گزندی به این نظام وارد نشده است . ان شاالله وحدت وهمدلی را حفظ کنید و پشت سر مقام معظم رهبری حرکت کرده و ایشان را تنها نگذارید .
مادر عزیزم :
و اما وصیتم به مادر عزیزم . اگر به شما نگفتم کجا می روم مرا ببخشید ، زیرا می دانستم دیگر دوری من برای شما سخت است. این که چند سالی که در کنار هم زندگی کرده ایم به آن صورت نتوانستم زحمات شما را جبران کنم .، شرمنده ام . امیدوارم مرا حلال کنید. همین دعای شما بوده است که باعث خیر و برکت در زندگی من شده است . ان شاالله سایه ات بالای سر من و خانواده ام باشد همچنین از دعای خیرت بهرمند باشیم . همانطور که در شهادت برادرانم ماشاالله و محمود صبور بوده ای ، امیدوارم که باز صابر باشی که اجر صابران با خداست .
همسرم :
و اما تو ای همسرم . من در مقابل ایثار شما حرفی برای گفتن ندارم . فقط می توانم بگویم در مقابل آزار و اذیت هایی که بر اثر جوانی و جهالتم به شما روا داشتم شرمنده ام . از صبوری شما سپاسگزارم . امید وارم مرا ببخشید ، واقعا صبوری از ایمان بالای شما است . امیدوارم همانطور که در شهادت برادرم محمود صبور بودید و دو فرزند عزیز برادرم ، لیلا و حسین را بزرگ کردید و در کنار من هم زندگی کردید ، فرزندان من را بزرگ کنید . ان شاالله باز هم صبور و مقاوم باشی . من ممنونم . از اینکه ، گفتم در این راه شما صبور و مقام باش و حرفی نزن که اجرت را ضایع کنی اعتراضی نکردی و به من احترام گذاشتی و مرا دلگرمی دادی . اگر من لیاقت شهادت را داشتم برای فرزندانم هم پدر وهم مادری کن ، کاری کن که دشمن شاد نشود . بکوری چشم کسانی که شکستن خانواده شهدا را می خواهند ، با صبر و ایثار، شکستشان دهید .
فرزندانم :
اما شما فرزندانم یاری کننده این نظام باشید . نشان دهید که فرزند شهید هستید . همان گونه که خواهر و برادرتان لیلا و حسین نشان دادند . مادران را هم یاری کنید . ان شاالله .
حلالیت :
اقوام ، خویشان و برادرانم و مردم خوب شهرستان :
شما ای اقوام ، خویشان و برادرانم ، ملت عزیز و مردم خوب شهرستان مقاوم و شهید پرور آران و بیدگل به این رهبر و نظام وفادار باشید . من از شما طلب حلالیت می نمایم .
از همه شما طلب حالیت می نمایم . از تمامی خانوادهای شهدا ، خصوصا انجمن پاسداران شاهد و بسیجیان عزیز ، همکاران باز نشسته سپاهی ، هیئت امناء امامزادگان ، همه عزیزانی که به نحوی با هم همکاری داشته ایم و در خدمتشان انجام وظیفه نموده ام . خدایی ناکرده کوتاهی کرده ام ، شرمنده و حلالیت می طلبم . امیدوارم به بزرگواری خودشان مرا ببخشند .
مداحان :
مسئولیت سنگینی بر دوش شما همکاران مداح است ، شما رسالت بزرگی انجام می دهید . امیدوارم که در تمام مجالستان دعا به جان رهبری را فراموش نکنید . نگذارید شهدا به خاک سپرده شوند . بگذارید همیشه در یادها بمانند . نه اینکه عکس شهدا را ببینیم و عکس آن عمل کنیم . ان شا الله .
من همیشه به شهدا عشق داشته ام و فقط برای عشقم می خواندم ، هیچ چشم داشتی نداشتم . همین که هر حاجت و خواسته ای داشتم شهدا به من می دادند مرا کفایت می کند . شما مردم هم اگر با صدق دل ، هر حاجتی از شهدا بخواهید به شما خواهندداد والسلام1396/8/15
فرزند کوچک اسلام مصطفی زاهدی بیدگلی .
بسمه تعالی :
باز خدا را را شاکرم که بار دیگر توفیق حضور در جمع مدافعان حرام را برای مرتبه دوم به من عنایت فرمود که بتوانم برای دفاع از حریم اهل بیت در سوریه حضور پیدا کنم .
وصیتم همان وصیت قبلی است .
مصطفی زاهدی بیدگلی
جمعه 1396/2/9
بسمه تعالی :
خدا را شاکرم در ایام شهادت حضرت زهرا (س) توفیق زیارت حرم امام رضا(ع) را پیدا کردم . از آقا خواستم که برگه اعزام من را مادرش با دست شکسته امضاء و مهره آن را بزند . بحمدالله این خواسته به اجابت رسید . من ممنون اهل بیت (ع) و مادر پهلو شکسته آنها حضرت زهراء (س) هستم . توفیق حضور در سوریه را برای مرتبه سوم به من دادند . خبر دادند فردا دوشنبه 1396/11/16آماده اعزام باشم . خدایا شکرت . خانواده ام ، مردم عزیز و تمامی دوستان حلالم کنید .
مصطفی زاهدی بیدگلی.
یکشنبه 1396/11/15
مصطفی زاهدی سومین شهید خانواده زاهدی ها بعد از دو برادر شهیدش بود. ماشاءالله و محمود هر دو در دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند و مصطفی هم به عنوان رزمنده جنگ تحمیلی، سال ها در انتظار شهادت ماند تا اینکه در جبهه دفاع از حرم و در تاریخ ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ در بوکمال سوریه شهید شد. مصطفی بعد از شهادت محمود با همسر برادرش رقیه پرواره ازدواج کرد. خانم پرواره که ساعتی همکلامش شدیم، دو بار طعم از دست دادن همسر و همراهش را آن هم در قامت یک شهید تجربه کرده است. گفت وگوی ما با همسر شهید و دخترش را پیش رو دارید.
گویا همسرتان سومین شهید خانواده شان بودند؟
قبل از ایشان ماشاءالله و محمود در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. پدرهمسرم در آران و بیدگل کشاورزی می کرد و خانواده ای انقلابی داشت. در این خانواده اول پسر بزرگ خانواده ماشاءالله با داشتن پنج فرزند به شهادت رسید. بعد محمود به عنوان پسر سوم خانواده در عملیات کربلای ۴ شهید شد. دو سال بعد از ایشان با آقا مصطفی ازدواج کردم. ۲۹ سال با هم زندگی کردیم تا اینکه آقا مصطفی ۲۹ بهمن سال گذشته در دفاع از حرم شهید شد. چون آقا مصطفی فرزند آخر خانواده شان بود با مادرایشان کنار هم زندگی می کنیم. مادرشوهرم دو سالی می شود که به علت کهولت سن توانایی حرکت ندارد و احتیاج به پرستاری و مراقبت دارد.
پس شما دوبار طعم همسر شهید بودن را چشیده اید. دو شهید که هر دو برادر بودند؟
بله، آقا محمود اخلاق بسیار خوبی داشت و بسیار مردمدار بود. با شهید محمود زاهدی هشت سال زندگی کردم و فرزند اولمان شش ساله و فرزند دوم مان دو سال و نیمه بودند که ایشان در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. بعد از دو سال پیکرش را آوردند. با آقا مصطفی هم ۲۹ سال زندگی کردیم که حاصل زندگی مشترکمان سه فرزند است. من متولد ۱۳۴۴ هستم و سردار متولد ۱۳۴۷ بود. با آنکه از من کوچک تر بود به بنیاد شهید رفت و گفت که می خواهد از دو فرزند برادر شهیدش نگهداری کند و در سال ۱۳۶۷ با من ازدواج کرد. آقا مصطفی جانباز هشت سال دفاع مقدس بود. با آنکه ۵۵ درصد جانبازی داشت و بینایی یکی از چشمانش را از دست داده بود ولی زمانی که بحث جنگ سوریه پیش آمد، آرام و قرار نداشت و عاقبت به جبهه سوریه اعزام شد.
با آنکه ایشان ۵۵ درصد جانبازی و سابقه حضور درجبهه داشتند شما برای رفتنشان به جبهه مقاومت مخالفتی نداشتید؟
بار اول که می خواست برود به علت سختی هایی که در زندگی ام کشیده بودم راضی نبودم برود. مادر شهید هم در بستر بیماری بود و در شرایطی نبود که بتواند دوری پسرش را تحمل کند. با این همه آقا مصطفی اصرار داشت که سربازی در جبهه مقاومت اسلامی را هم تجربه کند.
گویا شهید زاهدی جانباز جبهه مقاومت اسلامی هم بودند؟
ایشان محرم سال ۹۴ به سوریه رفته بود. ۱۵ روز از اعزامش می گذشت که در یک عملیات سعی می کند دوستش را نجات بدهد، اما یک گلوله به کتفش می خورد و مدتی در تهران بستری می شود. آن روز ها بچه ها به صورت شیفتی از پدرشان پرستاری می کردند. باید از شب تا صبح با یخ دست پدر را خنک می کردند تا عصب دست آقا مصطفی از کار نیفتد. وقتی همسرم را بعد از مدت ها به آران و بیدگل آوردیم آنقدر خون از بدنش رفته بود که هیکل تنومندش لاغر شده بود. من خودم وقتی کفش و لباس های نظامی و خونی آقا مصطفی را می شستم دیدم که لباس هایش پر از خون است. خون لباس هایش به راحتی پاک نمی شد.
چقدر طول کشید تا دوباره به سوریه اعزام شوند؟
دقیقش را یادم نیست، اما همسرم نیمه شعبان سال ۹۵ هم در سوریه بود. حتی مجبور شد ماه رمضان را هم در سوریه بماند. هنگامی که برگشت تمام روزه قضای سال ۹۵ را گرفت و گفت: هر روز در یک منطقه بودیم برای همین نتوانستم آنجا روزه بگیرم. برای اینکه اعزام سومش درست شود سه مرتبه قرآن را ختم کرد. حتی بعد از اینکه گفتند داعش از بین رفته، آقا مصطفی ۱۰ روزی به تهران رفت تا کار های اعزام مجدد را پیگیری کند که موفق نشد.
پس چطور شد که برای سومین بار اعزام شدند؟
خیلی تلاش کرد تا توانست برای بار سوم که بار آخر هم بود اعزام شود. در آخرین اعزام تک دخترمان خیلی ناراحت بود. چند دفعه از پدرش خواست منصرف شود. می گفت: بابا الان موقع استراحت شماست. به اندازه کافی چه زمان جنگ و چه حالا رفته اید. ولی هیچ کس نتوانست با حرف هایش حاج مصطفی را از رفتن به جبهه مقاومت منصرف کند. آقا مصطفی همیشه ساکش بسته و آماده رفتن بود. از رفتن راهیان نور گرفته، تا دیگر فعالیت های فرهنگی و... ایشان اصلاً خواب و خوراک نداشت. مرتباً بیرون بود و حراست منطقه را به عهده گرفته بود. اگر کسی برخلاف رهبر و انقلاب صحبت می کرد خیلی ناراحت می شد و برخورد می کرد. به عنوان خادم موکب باب المراد در کربلا همیشه در ماه صفر در سفر بود و تا یک ماه جلوتر از همه برای اربعین به کربلا می رفت تا خادمی زائران را بکند. آقا مصطفی قبل از بازنشستگی اش به عنوان یک پاسدار همیشه به صورت مأموریت کاری در سیستان و بلوچستان و دیگر مناطق در سفر بود. بعد از بازنشستگی هم درفعالیت سفرکار های معنوی بودند.
غیر از دخترتان خود شما هم سعی کردید مانع رفتنش شوید؟
اتفاقاً من هم مخالفت کردم. وقتی دید من هم ناراضی هستم گفت: شما دیگر چرا این حرف ها را می زنی. من می دانم صبر و استقامتت بیشتر از این حرف هاست. یا وقتی به او گلایه می کردم و می گفتم یک بار خبر شهادت برادرت را شنیده ام دیگر نمی خواهم خبر شهادت شما را بشنوم، دلداری ام می داد و سعی می کرد آرامم کند. می گفت: دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم. واقعاً هم حیف بود آقا مصطفی در بستر بیماری بمیرد. چون در راه جهاد خیلی زحمت کشیده و چند مرتبه مجروح شده بود.
چون شهید مداح بود و صدای زیبایی داشت همیشه در شاهزاده امامزاده قاسم واقع در آران و بیدگل اذان می گفت و زیارت بعد از نماز را می خواند و شب های سه شنبه دعای توسل و شب های جمعه دعای کمیل را آنجا قرائت می کرد و حتی وقتی بابت مداحی پولی می دادند در همان امامزاده می انداخت. بعد از شهادتش او را در کنار دو برادر دیگر شهیدش در همان گلزار به خاک سپردند.
از آخرین دیداری که با هم داشتید بگویید.
قبل از اینکه کار اعزام آقا مصطفی درست شود با هم به مشهد رفتیم. هر طوری بود آنجا هم توانست یک دور قرآن را ختم کند. بعد کار های اعزامش درست شد. قرار بود ۱۶ بهمن سال ۹۶ برود. قبل از اعزام رفت و چیز هایی که مادرش احتیاج داشت، تهیه کرد. حتی برای من نوبت دکتر گرفت. آقا مصطفی خیلی مأموریت می رفت ولی این بار مدل خداحافظی اش با قبلی ها خیلی فرق می کرد. در لحظه خداحافظی سه مرتبه با چشمان پر از اشک برگشت و نگاهم کرد و گفت: خانم حلالم کن. حتی با بچه ها و عروس هایش هم تلفنی خداحافظی کرد.
ایشان در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟
آقا مصطفی در بوکمال سوریه و در عملیات پاکسازی مرز عراق و سوریه از گروهک داعش به شهادت رسید. برای آخرین بار که تلفنی صحبت کردیم گفتم مراقب خودت باش. گفت: اینجا خبری نیست که مواظب خودم باشم فقط باران شدید می آید؛ اما کمی بعد از همین مکالمه شهید شد. همرزمانش می گویند از شدت بارندگی در رودخانه فرات سیل جاری شده بود. مصطفی در جابه جایی مجروحان در تیررس دشمن قرار می گیرد و هرچند موفق می شود دوست مجروحش را که در آب افتاده بود، نجات دهد ولی پیکر خودش به آب می افتد و جریان رودخانه او را با خودش می برد. دوستانش او را از رودخانه خارج می کنند ولی دیگر دیر شده بود و با رفتن آب در شش های آقا مصطفی، به شهادت می رسد؛
و سخن پایانی؟
آقا مصطفی همیشه در حرف هایش می گفت: به هیچ چیز دنیا وابسته نیستم. این حرف در رفتار و کردارش مشخص بود. به من می گفت: می دانم که تو برای خودت مردی هستی و از عهده همه کار ها به تنهایی بر می آیی. مادرش با آنکه کهولت سن دارد وقتی پیکر پسرش را دید گفت: بالاخره مادر به آرزویت رسیدی. پسرم تو که همیشه به من می گفتی برایم دعا کن منظورت دعای شهادت بود؟ مادر شهادت مبارکت باشد!
فرزانه زاهدی تنها دختر شهید
بعد از شهادت پدرم یک دستنوشته از ایشان در کتابخانه اش پیدا کردیم. پدرم این دستنوشته را دو سال قبل از شهادتش نوشته بود. گویا خواب شهادت را قبل از اذان صبح می بیند و بعد از بیدار شدن می رود در شاهزاده امام قاسم خوابش را به صورت مکتوب در دفتر شخصی اش می نویسد. این نامه محرمانه می ماند تا اینکه بعد از شهادتش ما متوجه شدیم.
ایشان اینطور نوشته بود: «شب جمعه بود. دعای کمیل را در باب المراد حضرت قاسم بن علی النقی (ع) خواندم. بعد به گلزار شهدای هفت امامزاده رفتم. آنجا پایان دعای کمیل بود. از من خواستند یارب یارب آخر دعا را بخوانم. من هم در پایان دعا به حضرت ابوالفضل متوسل شدم. آن شب در عالم خواب دیدم در زمان جنگ هستم. البته با برادرم غلامرضا مثل قبلاً که در جنگ با هم بودیم به ما خبر داده بودند که عملیات است. انگار که محل عملیات در کنار یک امامزاده بود. برادرم به من گفت که سریع حرکت کنم ولی من هنوز بند پوتینم را نبسته بودم که دیدم برادرم همراه عده ای دیگر سوار تویوتا شدند و به راننده گفتند حرکت کن کس دیگری نیست. داد زدم من این جا هستم، چرا می گویید کسی نیست؟ بعد خودم را سوار بر ماشین دیدم. البته به شکل دیگری بودم. در همان حال یادم آمد که ممکن است با رفتن به عملیات شهید شوم و غسل شهادت نکرده ام. به برادرم این مطلب را گفتم و او گفت: سریع حرکت کن. یکدفعه یادم آمد کسی که موقع جنگیدن به شهادت برسد حنظله غسیل الملائکه می شود. از خواب که بلند شدم هنگام نماز صبح بود. وضو گرفتم و به امامزاده قاسم رفتم. آنجا اذان گفتم و نمازم را خواندم.»
پدرم آرزوی شهادت داشت، اما من به عنوان دختر شهید نمی توانم بگویم که از شهادت ایشان خوشحال شدم. به هرحال پدرم را از دست داده ام. پدر تنها پشتوانه محکمی از همه لحاظ در زندگی من، خواهر و برادرانم نبود، بلکه قهرمان زندگی من هم محسوب می شد. افتخار می کنم فرزند مردی هستم که از تمامی لحاظ از جمله مردمداری و ولایتمداری سرآمد و در انجام واجبات اسوه بود. من مثل همه دختر ها با از دست دادن پدرم احساس می کنم بزرگ ترین پشتوانه ام را از دست داده ام ولی با تمامی این ها یک فرزند برای پدر و مادرش بهترین ها را می خواهد. اینکه در این دنیا و آن دنیا به بالاترین درجه سعادت برسند. خوشبختانه پدر من هم آرزویی غیر از شهادت نداشت و در پایان به آرزویش رسید. پدر رفت تا ایران و ایرانی در آرامش باشند. رفت تا بار دیگر حرم خانم زینب (س) به اسارت نرود. در کل پدرم مردی بود که حرف و عملش یکی بود. امیدوارم همین طور که در دنیا نمی گذاشت به اصطلاح آب در دل فرزندانش تکان بخورد در آن دنیا هم شفاعت ما را کرده و برای عاقبت بخیری ما دعا کند. می خواهم به او بگویم پدر عزیزم تو هم در زندگی ات در این دنیا باعث سرافرازی ما بودی و هم با رفتنت برای ما افتخار و عزت خریدی.