به بهانه روز خبرنگار یادی کنیم از خبرنگار سال های حماسه و دفاع دارالشهدای آران و بیدگل برادر جانباز علی اکبر طاهریان
دیدار با برادر رزمنده آقای علی اکبر طاهریان
جلسه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید آغاز شد و در ادامه حجت الاسلام تفکری درباره شرایط زندگی امام سجاد (ع) و ادامه دعای ایشان درباره مرزداران اسلامی صحبت کردند.
صحبت های آقای علی اکبر طاهریان :
هر کس در کردستان پا گذاشت متوجه شد که کردستان چه سرزمین مظلومی است و چه کسانی در این منطقه شهید شده و به خدا رسیدند . در سال 1340 در محله سر کوچه دراز آران به دنیا آمدم. کلاس دوم دبیرستان بودم که درس را رها کرده و راهی جبهه شدم. هیچ تجربه ای نداشتم و در قمصر آقایی به نام جهانگیر من را آموزش داد . با آقایان رمضانی، اوقانی، آقا بیکی، خوبی و فتحی مقدم همرزم بودیم . ما جزء اولین گروهی بودیم که از شهرستان به صورت عمومی روانه جبهه شدیم و هر کدام تقسیم شده و به جایی فرستاده شدیم .
من به منطقه سردوش (نرسیده به دزلی – بین دزلی و مریوان) اعزام شدم. سال 1360 در آنجا درگیری عجیبی شد . یک شب برای شناسایی به روستا رفتیم و صبح قرار شد برای پاکسازی منافقان (سه گروه منافقان به نام های رستگاری که رزگاری هم می گفتند و گروه چپ و راست که با هم بودند) در آن روستا وارد عملیات شویم . یادم هست هوا خیلی سرد بود و نزدیک عید بود که پیام های امام را هم گوش می کردیم . اولین خانه ای که من وارد شدم تعدادی زیادی بشکه های نفت دیدم که روی آن آرم ارتش بود (آن زمان نفت خیلی بد گیر می آمد) . فرمانده ما اهل کاشان بود؛ با او تماس گرفتم که خودش را به ما برساند.
با خودم گفتم تا فرمانده می آید بقیه جاها را هم سر بزنم . در جای دیگر دیدم فضولات حیوانات را به دیوار چسبانده اند. تعجب کردم چون دیده بودم که کودهای حیوانی را در آفتاب خشک می کنند نه اینکه به دیوار بچسبانند. سربازی به نام شاپور کنارم بود . به او گفتم چرا این کار را کرده اند ؟ گفت بی خیال شو؛ چیزی نیست . از من اصرار که کَلَکی در کار است و از او انکار. در این حین شخصی که پیشمرگ بود و با ما همراه شده بود سرنیزه ای را به سر اسلحه خود وصل کرد و به سمت فضولات شلیک کرد که متوجه شدیم پشت آن فضولات تعدادی اسلحه پنهان کرده اند . بعد وارد زیر زمین آن شدیم که تعدادی گاو نگهداری می کردند . چون به خانه شک کرده بودیم گاوها را از زیر زمین خارج کرده و در انتهای زیر زمین تعداد زیادی اسلحه و باتوم و گرز و ... پیدا کردیم . صاحب خانه را پیدا کردند و برای این که از او حرف بکشند تیری در نزدیکی پایش زدند و او شروع کرد به حرف زدن که این وسایل را از کجا آورده ؟
در سردوش هر کسی عهده دار کاری شد و من آشپزی را تقبل کردم . حدوداً 28 نفر بودیم که 17 نفر ما کُرد بودند و یک بشکه 20 لیتری آب به ما دادند که هم وضو بگیریم و هم برای آشپزی و آشامیدن استفاده کنیم . چون برای آب آوردن باید مسافت طولانی را از محل استقرارمان پایین می رفتیم و آب بالا آوردن سخت بود، کُردها گفتند برای نماز تیمم کنید ولی ما قبول نکردیم . به هر سختی بود آب می آوردیم و وضو گرفته و نماز جماعت تشکیل می دادیم .
بعد از آنجا به تپه بلندی رفتیم که بچه های مشهد در آنجا مستقر بودند . از ارتفاعات که پایین آمدیم گفتند آقایی هست به نام احمد دهقانی. با خودم گفتم این اسم آشناست و بعد از فکر کردن متوجه شدم که او همشهری ماست و داماد شیخ عباس یوسفیان است و چون در آن زمان مرید آقای یوسفیان بودم مشتاق دیدن آقای دهقانی شدم . چون مسیر طولانی بود (4 ساعت) یک روز جمعه، صبح زود برای دیدنش به راه افتادم و حدود ساعت ده رسیدم. خیلی من را تحویل گرفت و به من گفت چند دقیقه صبر کن تا غسل جمعه بکنم. گفتم در این سرما؟ مریض می شوی؟ گفت آن خدایی که به ما توان زندگی در این سرما را داده خودش هم محافظ ماست. دیدم یخ رودخانه را شکست تا غسل کند. آدم عجیبی بود. خیلی مرتب و منظم و رئیس پایگاه در ارتش بود و در همان سال 1360 در عملیات شهید شد. دو پسر داشت که چند سال پیش آنها را دیدم که روحانی شده بودند.
حدود یک سال و نیم در لشکر کردستان مسئول تبلیغات بودم و مصاحبه های زیادی با بچه ها دارم.
به چند خاطره از بچه های جبهه بپردازم تا با روحیات آنها هم آشنا شویم .
خاطره 1 (شهید حسین ملکیان : (شهید حسین ملکیان خیلی کم سن و سال بود. در سال 1359 در جبهه در ارتفاعات (غذا را با طناب بالا می دادند) تیری به گوشش اصابت کرد و گوشش را زخمی کرد. در آن زمان آقای اعتصام مسئول ما بود. هر چه به او التماس کرد که بیا پایین؛ گوشت زخمی شده. او می گفت نه اینجا منطقه مهمی است و نباید تنها گذاشته شود؛گوش می خواهم چه کار؛ تنم سالم باشد. بعد از سه روز با التماس زیاد او را پایین آوردیم.
خاطره 2 (شهید علی محمد اربابی) : علی محمد اربابی در راه جبهه تصادف کرده بود و سرش به شدت مجروح شده بود. تصمیم داشت ازدواج کند. به او گفتم چرا با این وضعیت می خواهی ازدواج کنی ؟ گفت باید طرف مقابلم بداند که من به جبهه آمده ام تا شهید شوم و مقدمه شهادت، مجروح شدن است و با دانستن شرایط من تصمیم بگیرد که با من ازدواج بکند یا نه. قبل از عملیات والفجر 8 ازدواج کرد.
شب عروسیش، شب اول عملیات والفجر 8 بود که فرمانده ما (آقای احمد کاظمی) از بسیج با او تماس گرفته و به او گفت که آب دستت است بزار زمین و بیا ولی چند ثانیه بعد به او گفت سحرگاه بعد از نماز صبح به جبهه برگرد. او هم بدون این که به آقای کاظمی بگوید که امشب شب عروسیم است گفت چشم و به جبهه برگشت. در عملیات آقای کاظمی متوجه شد که شب اول عروسیش بوده و به او گفت چرا این موضوع را به من نگفتی؟ شهید اربابی پاسخ داد که جنگ و جبهه از عروسی من مهمتره. فرمانده به او گفت برگرد به شهرستان. گفت نه اینجا مهمتر از زندگی من است. آقای کاظمی گفت من فرمانده تو هستم و به تو دستور می دهم. شهید اربابی گفت حالا که گفتی فرمانده تو هستم و بحث ولایت پذیری است من می پذیرم ولی زود برمی گردم.
در عملیات کربلای 4 شهید شد که آن موقع خانمش سه ماهه حامله بود. در آن عملیات من در لشکر امام حسین (ع) مشغول خدمت بودم که مجروح شدم . پدرم در معراج شهدا کار می کرد و به من گفت 14 نفر از شهرستان شهید شده اند که بین آنها علی محمد اربابی هم بود (دو شهید از بیدگل بودند که یکی شهید اربابی و دیگری شهید حق پرست بود و 12 نفر دیگر از آران بودند).خیلی ناراحت شده بودم و قرار شد که خبر شهادت را من به مادرش بدهم . آن روزها خانه مادر علی محمد سه اتاق داشت که در یکی از آنها مادر و پدر و در اتاق وسطی علی محمد و در اتاق آخری علی بود که سه فرزند داشت. وقتی به خانه آنها رسیدم مادر علی محمد گفت از بچه ها چه خبر؟ گفتم 14 شهید داریم که همه را گفتم. با گفتن اسم علی محمد رو به قبله شد و دستان لرزانش را به آسمان بلند کرد و گفت خدایا شکر که شیر من به جایی رسید.
خاطره 3 : یادم هست تازه سفرهای بچه ها برای آشنایی با جبهه شروع شده بود که در سفری من به عنوان اطلاعاتی به همراه کاروانی از بچه ها به جنوب رفتم. ساعت نه شب بود که به منطقه دهلاویه کنونی (منطقه ای بین بستان و سابله) رسیدیم. باران می بارید. ناگهان یاد عملیات آن منطقه افتادم و شروع کردم به تعریف کردن برای بچه ها که در این منطقه درگیری شدیدی داشتیم و تعداد زیادی از بچه ها مجروح و شهید شدند. در بین ما فردی بود به نام حسین که فامیلیش را یادم نیست.(تازه دختردار شده بود و اسمش را شهیده گذاشته بود). آدم خوب و با جرأتی بود. چون دشمن زیاد تیراندازی می کرد کسی جرأت نمی کرد مهمات را به دست بچه ها برساند ولی حسین این کار را انجام می داد و داشت برای من و شهید حسین عصاری خمپاره می آورد. به نزدیکی سنگر ما که رسید خمپاره ای زده شد و به حسین اصابت کرد که حسین شهید شد. شهید عصاری که کنار من بود با دیدن این صحنه از شدت وحشت، ناخودآگاه از جا بلند شد. در همان لحظه تیری به گردنش خورد و سر از بدنش جدا شد و سرش روی پای من افتاد.
با گفتن این جملات ناگهان صدای شیونی از توی ماشین شنیده شد که متوجه شدیم آن دختر، همان شهیده است که با آوردن نام پدرش شروع کرد به گریه. گفت لطفاً ماشین را نگهدارید. در ماشین باز و آن دختر از ماشین پیاده شد و در محل شهادت پدرش روی گِل ها جانمازش را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند.
خاطره 4 (شهید محمود بوجار) : همان طور که می دانید مساجد کردستان محل تجمع مردم و بچه های جبهه بود. شهید محمود بوجار همکلاسیم بود و با او رفت و آمد داشتم. به خانمش گفتم از محمود و صحنه اسیر شدنش برایم بگو (منافقین محمود را در مقابل چشمان زن و دختر سه ساله اش به اسارت بردند). گفت اول در مسجد به محمود فحش و ناسزا دادند و دست و پایش را بستند و او را کشان کشان به اسارت بردند. وقتی دخترم این صحنه را دید دستم را رها کرد و به سمت پدرش دوید که پدرم را کجا می برید؟ لباسش را از پشت سر کشیدم و در حالی که محمود را می بردند گفتم به مادرت چه بگویم؟ گفت به مادرم بگو از خدا بی خبرها من را بردند پیش خدا که دوباره محمود آزاد می شود و بعداً به شهادت می رسد.
برادران حاضر در جلسه : ما که این صحنه ها را دیدیم با بقیه که این خاطرات را ندارند فرق داریم و بیشتر مسئولیم . مبادا یادمان برود که چه روزهایی داشتیم ...
جلسه با دعای حجت الاسلام تفکری پایان یافت.
برگرفته از سایت سردار شهید حسین صیادیان
تاریخ ارسال: 1402/07/23تعداد بازدید: 1446